یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب در فروردين ۱۳۸۹ ثبت شده است

روضه خوان کجاست؟

پنج شنبه
۳۰/۴/۱۴۳۱

۲۶ فروردين ۸۹ ، ۱۳:۳۱

           موسی بود و طور؛ و خدا با او بود. صدا زد: یا إله المطیعین! پاسخ شنید: لبیک! فریاد زد: یا إله العاصین! ندا آمد: لبیک! لبیک! لبیک!
           متعجب، پرسید: چرا برای إله العاصین سه لبیک فرمودی؟ پاسخ آمد: نیکوکاران به کار نیک خود اطمینان دارند؛ اما گنه‌کاران جز فضل من امیدی ندارند... اگر از این خانه رانده شوند، به کجا پناهنده گردند؟!
           * که به دیوان عمل نامه سیاه آمده‌ایم!/حافظ.

یک شنبه ۲۶ربیع الثانی ۱۴۳۱

۲۲ فروردين ۸۹ ، ۱۲:۲۱

           یک شنبه شب، خیلی جدی گفت: "اگه تا هفته دیگه آدم نشدی، من اینا رو (اشاره به محاسنش) می‌تراشم"!
...
فقط دو روز دیگه فرصت دارم!
...
دوشنبه صبح اگه مردِ الهی‌ای رو بدون ریش و عِمامه دیدید، تعجب نکنید!
          

*این گدا بین که چه شایسته‌ی انعام افتاد!/حافظ

جمعه ۲۳/۴/۱۴۳۱

۲۰ فروردين ۸۹ ، ۱۲:۵۱

           مدتی هست که علی.ش ازدواج کرده. ازش راجع به زنش پرسیدم. گفت: خیلی خوبه! نمیدونم خدا از من چی دید، که اینو بهم داد! باورم نمی‌شد همچین همسری گیرم بیاد. می‌دونی؟! معمولا برعکسه؛ اگه زن خوب باشه، شوهره بده؛ و اگه شوهر خوب باشه، زن بدی گیرش میاد!!
           بعد، انگار که یه چیز جدیدی کشف کرده باشه، یه نفس عمیق کشید و چشاشو ریز، بهم خیره کرد و گفت: فلانی! همچین جــــنیفر لــوپـــز ِ سلیطه‌ای گیرت بیاد، که کیف کنی! (انفجار جمع از خنده!)
           *الْخَبیثاتُ لِلْخَبیثینَ وَ الْخَبیثُونَ لِلْخَبیثاتِ وَ الطَّیِّباتُ لِلطَّیِّبینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبات‏.../سوره نور؛آیه ۲۶. شعر از: حافظ.

سه شنبه؛ ۲۱ربیع الثانی ۱۴۳۱

۱۷ فروردين ۸۹ ، ۱۲:۴۲

           سرشو پایین انداخته بود، به محاسن سفیدش دست می‌کشید و حرفامو گوش می داد:
           ـ الآن سه سال و نیمه... هنوز توقعاتم برآورده نشده... تنهام! من بیرون از اینجا رفیق زیاد داشتم؛ اما از هرچی رفیق ِ غیر از محدوده‌ی رفقای سلوکی بود، بریدم و حالا می‌بینم تو همین سالکا هم خبری از خدا نیست!
           حوصله نداشتم نصیحتم کنه. جوابایی که میشد به حرفهام داده بشه رو خوب بلد بودم. اونم خوب منظورم رو می‌دونست و زیاد نصیحت نکرد و بیشتر امید داد:
           ـ به این و اون نگاه نکن... نمی‌تونیم جامعه رو عوض کنیم، پس بهتره به خودمون بپردازیم. فرو برو تو خودت! کار تو به دست یه نفر درست می‌شه و اونم امام زمان علیه السلامه! از این که تنهایی ننال. یادمه یه روز به یکی از دوستان گفتم: بین این همه دوست، یکی رفیق ما نشد! بعد اون رفیق تو جواب من گفت: خاک تو سرت! گفتم: چرا؟! گفت: معلوم میشه هنوز با خدا رفیق نشدی... مگه نخوندی؟ میگه یا رفیقَ من لا رفیقَ له! یا أنیسَ من لا أنیسَ له! رفیقت رو خودِ خدا قرار بده و توکل به خودش کن. اگه یه روز از خونه رفتی بیرون و تو کوچه خیابون هیشکی بهت سلام نکرد، اون روز روز شادیت باشه!
           خیلی حرفهای دیگه هم بینمون رد و بدل شد. وقتی اومدم بیرون، یاد دیشبش افتادم که سه ساعت بیرون از خونه بودم و هیچ آشنایی رو ندیدم؛ به هر رفیقی هم زنگ زدم که ببینمش، یا گوشیشو جواب نداد، یا وقت نداشت! روز شادیم بود یعنی؟!

*زینهار از این بیابان، وین راه بی‌نهایت... حافظ.

شب سه شنبه
۱۴/۴/۱۴۳۱

۰۹ فروردين ۸۹ ، ۱۸:۲۲
           یک. بالاتنه رو برهنه کردم و نشستم تو سجاده. رفت سراغ کامپیوتر، از پوشه «مناجات»، دعای «ابوحمزه ثمالی» رو دید و بازش کرد. قرار شد با هر فقره از «ابوحمزه»، یه تازیانه بزنه. قبل از این‌که شروع کنه، گریه‌م گرفت! وقتی شلاق رو فرود می آورد، هم من گریه می‌کردم، هم او. با هر فقره، بیشتر از پنج‌ تا زد! اونقدر زد که خودش خسته شد. با این که نصف دعا بیشتر خونده نشده بود، خستگی مانع ادامه دادنش شد. من هم دیگه نا نداشتم.
           بعدش برا خودم آبجوش و نبات ریختم تو یه لیوان دسته دار و خوردم. رفتم جلو آینه قدی، دیدم کمرم قرمز قرمز شده؛ تاولهایی مثِ جوش بزرگ هم روش در اومده. برا اینکه رد تازیانه نمونه، هر بار به یه جای کمرم میزد. حالا دیگه نمی تونم درست تکیه بدم... خیلی خوابم میاد...
           دو. مدت زیادیه که آدمیت فراموشم شده؛ بدیهی‌ترین وظایفم رو رها کرده‌م، چه برسه به سلوک ملوک! خیلی وقت پیش، می‌خواستم به خودم گوش‌مالی بدم؛ که دادم!
* از یار بماندیم و به مقصد نرسیدیم. مرحوم نوقانی
شب چهارشنبه
هشتم ربیع الثانی
1431
۰۳ فروردين ۸۹ ، ۲۱:۵۱