یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

           شاعر ارجمند جناب آقای علی مجاهدی (متخلِّص به «پروانه») نقل می‌کنند که: من مدتی بود که نمی‌تونستم شعر بگم. خب ایشون شاعر مشهوری هستند و طبیعتا شاعرانی از این قبیل، شعر گفتن براشون به اون معنا زحمتی نداره که مدت‌ها ازش عاجز بشن.

           خلاصه ایشون متوسل می‌شه به یک بزرگی، (من حدس می‌زنم مرحوم آیت اللـه شیخ جعفر مجتهدی بوده‌اند) و از ایشون دستور می‌گیره که چهل شب نماز شب و تهجّد و راز و نیاز و بیداری بین‌الطلوعین داشته باشه تا به مقصود برسه. ایشون هم دستور رو انجام می‌ده و اتفاقی نمی‌افته. اون بزرگ چهل شب دیگه رو هم اضافه می‌کنه و باز اتفاقی نمی‌افته و چهل شب دیگه رو هم اضافه می‌کنند و تا شب چهلم سوم که سحر صد و بیستم باشه، طبع ایشون باز می‌شه و شعر زیر رو می‌گن. این مشهوره و من نمی‌دونم چقدر صحت استنادش به ایشون صحیحه که: اون‌قدر معانی‌ و الفاظی که به من داده می‌شد سریع‌الإنتقال بود که نمی‌تونستم با قلم ثبت کنم و ناچاراً با ضبط صوت اون‌ها رو ضبط کردم و شد این چهارده بند زیبا در مدح مولای دو عالم، حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابی طالب علیه افضل الصلوة و السلام.

۲ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۲۹

حاجی نوری از کشکول شهید اول ـ رضوان اللـه تعالی علیه ـ روایت کرده که:

حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام، حضرت اباالفضل را در خردسالی بر سر زانو گذاردند و حضرت زینب (علیهما السلام) را بر زانوی دیگر.

حضرت ابالفضل تازه به سخن آمده بودند؛ حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام به عباسشان فرمودند:

«قُلْ واحِد!

فقال: واحِد!

فقال لَه: قُلْ اثْنَیْن!

فَامْتَنَعَ و قال إنّی اسْتَحْیِی أنْ أقُولَ اثْنَیْن بِلِسَانٍ قُلْتُ بِهِ واحدٌ!»

«بگو یک!

حضرت عباس عرضه داشت: یک!

پس از آن، امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: بگو دو!

قمر بنی قمر بنی‌هاشم نپذیرفت و عرضه کرد: من حیا می‌کنم با زبانی که [آن را به توحید باز کرده و] «یک» گفته‌ام، [دوگانگی و دوئیّت و شراکت را دم بزنم] بگویم «دو»!

حضرت او را بوسیدند.

حضرت زینب سلام اللـه علیها عرض کرد: بابا! آیا تو ما را دوست داری؟

امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: بلی ای فرزند!

زینب کبری سلام اللـه علیها عرض کرد: محبتِ خالص، فقط برای خداست و نسبت به ما [از سوی تو] تنها می‌تواند شفقت و مهربانی باشد!

حضرت از روی محبت او را بوسیدند!

...

هؤلاء ائمّتی و سادتی و قادتی و شفعائی لیوم فقری...

مطلبی هم اگر هست، این‌ها گفته‌اند. به قول شاعر: خاندان و آلِ حیدر، اصغرش هم اکبر است!

پنج شنبه
8رجب المرجب

1435

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

شاعر تیتر را نمی‌شناسم:

جز الف قدّ دوست، در دل درویش نیست

خانۀ تنگ است دل، جای یکی بیش نیست!

 

۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۴۳

همین تازگیا، خداوند به یکی از اقوام ما پسری عطا کرد که اسمش رو گذاشته‌ن «امیرعلی». اسم تک‌برادر بزرگِ همین کوچولوی تازه از راه رسیده هم «امیرمحمد» هستش. توی یکی از فامیل‌های نزدیک دیگه‌مون هم اسم بچه‌شون ـ که الآن یکی ـ دو سالشه ـ رو گذاشتند «امیرحسین».

۸ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۵۸

وقتی از ریشۀ «زوج»، بری به باب افتعال، باید یه عمر بشینی صرف کنی و مث صیغه‌های 6 و 12، به «هِنّ و هِنّ» بیفتی!

حالا این صیغه‌سیزدهی ِ بدبختِ متکلّم وحده، اومده به من می‌خنده! آخه بیچاره! انقدر بگو «تُ»، «تُ»، «تُ»، که آخر ش یه خانم نسبتا محترم از میون جمعیت بلند بشه و برای اینکه بخواد خودشو بهت بچسبونه، قیافۀ آدم‌های مردّد رو به خودش بگیره و بگه: کی؟ من رو می‌گید آقا؟!

هه! دارم به سرنوشتت بعد از حرف این خانم فکر می‌کنم که دیگه از «تُ»، «تُ» گفتن می‌افتی و هِی  «نا»! «نا»! «نا»! می‌بندی به خیکِّ افعالت! عزبُقْلی! فکر نون باش که خربزه آب می‌باشد! نقطه

۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۴۵

رفیقِ باوفایی که حالت رو بپرسه و موقعی که نیاز داشته باشی بهت کمک کنه و وقتی کمک بخواد بهت مسیج بده: «لامذهب! نمیای کمکم؟»، رفیقی که وقتی می‌ره زیارت، انگار تو رفتی، وقتی تو می‌ری، انگار اون رفته، این رفیق‌ها مشمول اون «یوم یفرّ المرء من اخیه» نیستند! این قماش رفیق‌هایی که وقتی حالت بد می‌شه همون لحظه زنگ می‌زنن و بدون اینکه بهشون خبر داده باشی، از فرسنگ‌ها دورتر می‌فهمن یه چیزی سرجاش نیست و احوالت رو می‌پرسند، این‌ها طلان! طلا!

این روزها که نیاز دارم، می‌بینم چطور دلسوزانه و مخلصانه کار می‌کنند، قند توی دلم آب می‌شه! انشاءاللـه توی شادی‌هاتون جبران کنم!

23 جمادی الثانی
1435

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از حافظ:

در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است

صراحی می ناب و سفینۀ غزل است...

۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۲۳