یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

           1. آورده‌اند که شخصی در راه حج در بَرّیه (بیابان) افتاد و تشنگی عظیم بر وی غالب شد تا از دور خیمه‌ای خرد و کهن دید. آنجا رفت، کنیزکی دید. آواز داد آن شخص که: من مهمانم! المراد!
           و آنجا فرود آمد و نشست و آب خواست. آبش دادند که خوردن آن آب از آتش گرمتر بود و از نمک شورتر. از لب تا کام، آنجا که فرو می‌رفت، همه را می‌سوخت.
           این مرد از غایت شفقت در نصیحت آن زن مشغول گشت و گفت: شما را بر من حق است، جهت این قدر آسایش که از شما یافتم شفقتم جوشیده است. آنچه به شما گویم پاس دارید. اینک بغداد نزدیک است و کوفه و واسط و غیرها. اگر مبتلا باشید، نشسته نشسته و غلتان غلتان می توانید خود را آنجا رسانیدن، که آن‌جا آب‌های شیرین و خنک بسیار است... و طعام‌های گوناگون و حمام‌ها و تنعّم‌ها و خوشی‌ها و لذت‌های آن شهر را بر شمرد.
           لحطه ای دیگر آن عرب بیامد، که شوهرش بود. تایی چند از موشان دشتی صید کرده بود. زن را فرمود که آن را پخت و چیزی از آن را به مهمان دادند. مهمان، چنان‌که بود، کور و کبود (به سختی) از آن تناول کرد. بعد از آن، در نیم‌ْشب، مهمان در بیرون خیمه خفت.
           زن به شوهر می‌گوید: هیچ شنیدی که این مهمان چه وصف‌ها و حکایت‌ها کرد؟ قصه‌ی مهمان، تمام بر شوهر بخواند.
           عرب گفت: همانا ای زن، مشنو از این چیزها، که حسودان در عالم بسیارند! چون ببینند بعضی را که به آسایش و دولتی رسیده‌اند، حسدها کنند و خواهند که ایشان را از آنجا آواره کنند و از آن دولت محروم کنند.**

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


           2. نگاه می‌کنی می‌بینی بدبخت بیچاره تو جهل مرکب داره زندگی می‌کنه، تو هم درس دین خوندی، بالاخره وظیفه‌ته واکنش نشون بدی نسبت به انحراف معنوی افراد. وقتی ازش انتقاد می‌کنی و می‌گی روش انبیاء و ائمه علیهم السلام این نبوده، قبول که نمی‌کنه هیچ، با خرواری از اعتماد به نفس می‌گه: شماها این حرف‌ها رو از خودتون در آورده‌ید! می‌خواید از این راه به سود و منفعت برسید!
           من دیگه بهش چی بگم؟!

           ۳.  "باز" آن باشد که باز آید به شاه‏
           باز کور است آن که شد گم کرده راه‏
           راه را گم کرد و در ویران فتاد
           باز در ویران بر ِجغدان فتاد
           خاک در چشمش زد و از راه بُرد
           در میان جغد و ویرانش سپرد
           بر سَرى جُغْدانْشْ بر سَر مى‏زنند
           پَرُّ و بال نازنینش مى‏کَنند
           ولوله افتاد در جغدان که: ها!
           باز آمد تا بگیرد جاى ما!

           چون سگانِ کوىْ پُر خشم و مهیب
           ‏اندر افتادند در دلق غریب‏
           باز گوید من چه در خُوَرْدَم به جغد (دَرْخُوَرْد: متناسب، لایق؛ یعنی: من رو چه به جغد؟!)
           صد چنین ویران فدا کردم به جغد
           من نخواهم بود اینجا مى‏روم
           ‏سوى شاهنشاه راجع مى‏شوم‏
           خویشتن مَکْشید اى جغدان که من
           ‏نه مقیمم، مى‏روم سوى وطن‏
           این خراب، آباد در چشم شماست‏
           ور نه ما را ساعد شه باز جاست‏

           جغد گفتا باز حیلت مى‏کند
           تا ز خان و مان شما را بَر کَنَد
           خانه‏هاى ما بگیرد او به مکر
           بَر کَنَد ما را به سالوسى ز وَکْر***(سالوسی: مکر و حیله. وَکْر: آشیانه، لانه)
          
           پرنده‌ی "باز"، همون نفس ناطقه‌ی انسانه. و ویرانه، استعاره از دنیاست. جغد هم مردم زمانه و اهل دنیا هستند. همچنین می‌تونیم "باز" رو در اینجا اولیای خدا، و کسانی که به مردم امر و نهی از روی خیر می‌کنند، بگیریم. منظور از بازگشت و "رجوع" به وطن و عبارت "باز آید" هم سیر به سمت خداست. مراد از شاه هم حضرت حقّه.
           انبیاء و ائمه و اولیاء علیهم السلام "در مقام عزّ خود مستغرقند" و از طرفی خودشون رو میارن پایین و با مردم همنشین می‌شن و از سر دلسوزی به اون‌ها می‌گن: ما چیزهایی دیدیم، جاهایی رفتیم، به عوالمی سیر کردیم، چرا شما نمیاید؟ شما هم بیاید به گلستان! حیفه که سرمایه‌تون رو پشت این حصارها، در این لجن‌زار دنیا تلف کنید. اما مردم به حرف اون‌ها هیچ توجهی که نمی‌کنند هیچ، بلکه ـ از روی حماقت ـ  با اطمینان حرفشون رو رد می‌کنند و حرف‌هایی از این قبیل می‌زنند: "اینا می‌خوان روی ما حکومت کنند! این‌ها می‌خوان آزادی ما رو بگیرند! دیگه وقت این حرف‌ها گذشته! اسلام دین هزار و چهار صد سال پیشه! اگه اسلام خوب بود، چرا کشورهای مسلمون عقب افتاده‌اند؟ و...".
           من به یک همچنین آدمی که ذهنش پُر شده از سیاست کثیف، و هرچیزی رو با دید سیاسی نگاه میکنه، چی بگم دیگه؟!

یکـ شنبه
۲۸جمادی الثانی
۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ... کاروان رفت دلا رو به رهی باید کرد./حکیم سبزواری.
**داستان از: فیه ما فیه ملّای رومی.
***شعر از: مثنوی معنوی، دفتر دوم: گرفتار شدنِ باز، میان جغدان به ویرانه.
تعبیر پرنده‌ی باز به نفس ناطقه‌ی انسانی رو بنده از مرحوم حاج ملاهادی سبزواری رضوان اللـه علیه گرفتم. نگاه کن: شرح مثنوی معنوی، ملاهادی سبزواری، ج1، ص290.

۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۰:۰۲

           دیشب همچین ساعتی بود که داشتم تو کوچه پس کوچه‌ها قدم می‌زدم و با خودم فکر می‌کردم که آیا من به مقصد می‌رسم؟ اون چیزی که از خدا می‌خوام، آخرش نصیبم می‌شه؟ به این فکر می‌کردم که حالا اون چیزی که من دنبالش هستم، رسیدن به مقام "انسان کامل" هست؛ و این خواسته‌ی کمی نیست؛ منی که هیچی نیستم، آیا می‌رسم؟
           و بعد ذهنم منتقل شد طرف این‌که چه کارهایی بوده در راه خدا ـ تا همین‌جا حتی ـ که فراموش کرده‌م انجام بدم. یا این‌که ابعاد خاصی از تربیت روحی‌م رو غافل بوده‌م اصلا. اینا چی می‌شه؟ جبرانش چطوره؟ داشتم فکر می‌کردم که جدیدا سعی می‌کنم خودم رو بسپارم به خودش، آیا همین کافیه؟
           همین‌طور که این فکر‌ها از ذهنم می‌گذشت، از کنار خونه‌ای گذشتم که صدای قرآن ازش بلند بود. توی کوچه دقیقا تا از درب اون خونه رد می‌شدم، این آیه رو با صدای خوشی شروع کرد خوندن: وَ عَلَى اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُون‏........
           اگه بدونی چه حالی شدم...

شب سه شنبه
۲۳جمادی الآخر
۱۴۳۳هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست.../حافظ.

۲۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۲:۲۸

این روزها
فقط آب میخورم
آب... آب... آب...
استسقا گرفته م

 

میانگین بیست لیوان آب میخورم در روز
جدای چیزهایی مثل هندونه و خربزه و یخ و ماست

و میخوام آبی که میخورم یخ باشه

بعضی چند شب پیش

طعنه میزدند.

میگفتند فلانی ادای جناب سید هاشم حداد رو در میاره

که او هم آب سرد و یخ زیاد میخورد...

دوشنبه
۲۲جمادی الثانی
1433

۲۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۳:۳۰

گذر خویش به درگاه تو یادم افتاد.*

عصر الأربعاء
۱۰جمادی۲
۱۴۳۳هـ.ق

ــــــــــــــــــــــــــــــــ
*شاعر:؟

۱۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۲:۱۰

           بترکه چشم حسود! بترکه! و إن یکاد الذین کفروا... بترکه! تف به ریا محض اطلاع عرض میکنم که رفتیم تو این سایت، روی همه رو کم کردیم! البته چند بار هم روی خودمون کم شد! با بچه‌ها خواستیم یه پروفایل بسازیم، سر مسخره‌بازی اسمش رو گذاشتم "قلی"!
           اگه تو قسمت Top Ranking تشریف ببرید، بنده فعلا با تایپ 113کلمه بر دقیقه اول هستم! البته اون لیست، بهترین‌های بیست‌ و چهار ساعت اخیره، نه بهترین‌های همه‌ی زمان‌های گذشته.
           دو روزه با دوستانِ هم‌حجره‌ای، هر وقت خسته می‌شیم میاییم توی این سایت و یه ذره می‌خندیم! امتحان کنید، بد نیست!

سه شنبه
۹جمادی الثانی
۱۴۳۳

۱۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۴:۳۱

این پست هم
مثل چند پست قبل
و به همان دلیل
رمزدار شد. رمز هم اسم انگلیسی وبلاگه. یعنی عمومیه.

۱۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۴:۵۴

           ۱. بچه که بودم ـ هستم البته هنوز ـ یک فیلمی پخش می‌شد به اسم "روزی روزگاری". خاطرم نیست دقیقا، ولی به نظرم داستان زندگی یه عده راه‌زن بود.
           اینطور یادمه: یه بار یکی از این راه‌زن‌ها، می‌خواست به یکی از هم‌کاراش ـ که اسمش مراد بیگ بود ـ چیزی بگه و در حضور جمع، خودداری می‌کرد. مراد بیگ، با حالت خیلی جدی و حق به جانب رو کرد بهش و گفت: "بگو! ما اینجا غریبه نداریم. الحمدلله همه‌مون دزدیم"!
           این حکایت ماست! ما آخرالزمانی‌ها!
           ۲. توی اینترنت الحمدلله همه چیز گل و بلبل هست و همه حق‌ هستند شکر خدا! همه مؤدب و پایبند به آداب! شکر خدا! همه عاشق، همه سینه چاک، همه لطیف، همه اهل تأمل! آخ! آخ! همه اهل روشن‌فکری! همه اهل مطالعه و کتاب‌ و سخن‌رانی و خلاصه همه فرهیخته! همه وب‌لاگ‌ها و سایت‌های خوشگل و با کلاس! همه اهل ریدر و توییتر و فیس‌بوک! همه با سوات!!
           ولی با همه ادعاها، نوشته‌هات رو که می‌خونم، می‌فهمم تو هم مثل خودمی! هرچی زور بزنی بخوای از خدا و پیغمبر هم که بنویسی، بوی گند افکار شومت، از تک‌تک عباراتت بلنده! حالم رو به هم می‌زنی! مادرت حلوایت را بپزد! تو هم که مثل خودم دزدی! نمی‌خواد خودت رو بگیری! بیا رو راست باشیم! والّا!
           ۳. ناراحتم. از اینکه تو هم مثل منی، ناراحتم. از اینکه میبینم جامعه هم مثل من خراب شده، داغونم.

شنبه
۶جمادی الثانی
۱۴۳۳

۰۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۱:۲۵

           دیشب حدود ساعت یک بود که مسیج داد: "ما حق نداریم شما رو هفته‌ای یه بار ببینیم؟!"
           می‌خواستم برم خونه‌ی عزیزی و بنا بود همون‌جا بخوابم. لغوش کردم و رفتم خونه. می‌دونست شام نخورده‌م؛ برام همبرگر و سس و حلوا و بستنی سنتی گذاشته بود. تا رسیدم، ساعت دو بود. خوابش برده بود. مادرم رو می‌گم.
           از قضا، امروز که کلی کار داشتیم، مریض شده بود. اما به روی خودش نمی‌آورد. قدم به قدم کارها، با من بود.
           یک ساعت نیست که رسیدیم. آبجی برای شام سالاد ماکارونی درست کرده. نخوردم. گفتم: چقدر هوس برنج و قیمه‌های روضه کرده‌م. فاطمیه هم تموم شد...
           مادر گفت: خب بیا بریم خونه‌ی همسایه، الآن روضه است. زود تموم می‌شه؛ اون‌جا غذای تبرکی بخور.
           گفتم: راستشو بخوای اصلا حسّش نیست! حال جلسه ندارم.
           باورت نمی‌شه. یعنی خودمم هم! مادر مریض و خسته، بلند شد رفت روضه‌ی همسایه، فقط به خاطر این‌که برام غذای تبرکی بگیره!
           مادره دیگه... دلش خوشه که پسرش از هفت روز هفته، جمعه‌ها میاد... می‌خواد سنگ‌ تموم بذاره... فداش بشم!
           همین مادر ما، یه زن‌عمو داشت، ـ خدا بیامرزدش ـ. خیلی زن شیرین‌بیانی بود! همیشه وقتی دل‌سوز بچه‌هاش می‌شد، می‌گفت: "ننه! کافر بشو، مادر نشو!"

شب شنبه
۶جمادی الثانی
۱۴۳۳

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* پس هستی من زهستی اوست.../ایرج میرزا.

۰۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۰:۲۰

در فاطمیه رنگ جگر سرخ‌تر شود
آتش‌فشان غیرت ما شعله‌ور شود
شمشیر خشم شیعه پدیدار می‌شود
وقتی که حرف کوچه و دیوار می‌شود
لعنت به آن‌که پایه‌گذار سقیفه شد
لعنت به آن‌که به ناحق خلیفه شد
لعنت به آن‌که بر تن اسلام خرقه کرد
این قوم متحد شده را فرقه‌فرقه کرد
تکفیر دشمنان علی رکن کیش ماست
هرکس محبّ فاطمه شد، قوم و خویش ماست
ما از الست، طایفه‌ای سینه خسته‌ایم
ما بچه‌های مادر پهلو شکسته‌ایم...

شب پنـ۵ـج شنبه
۴جمادی الثانی
۱۴۳۳ هـــ.ق

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ما مثل کوه پشت علی ایستاده ایم. شاعر: وحید قاسمی.
ـ تیتر، مصرعی از همین شعر است ـ

۰۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۵۳

           1. مرحوم آیت اللـه آخوند ملاحسین‌قلی همدانی ـ رضوان اللـه علیه ـ یک روز در نجف، از کنار صحن حرم آقا أمیرالمؤمنین علیه السلام عبور می‌کردند، که نگاهشون افتاد به مرد شرور و آدم‌کشی که یه گوشه‌ای نشسته بود. رفتند جلو و فرمودند: آیا هنوز موقع توبه نشده است؟!
           مرد عرب، متوجه نشد. پرسید: چی می‌گی شیخ؟
           مرحوم آخوند، دوباره صحبتش رو تکرار کرد: گفتم آیا هنوز موقع توبه نرسیده است؟!
           نقل شده که مرد عرب یک‌دفعه فریادی زد و به سمت حرم مطهر أمیرالمؤمنین علیه السلام دوید. داخل حرم شد و وقتی رسید به ایوان طلا، دومرتبه از غصه فریادی کشید و در دَم از دنیا رفت. (عطف به پست: گر خود نمیپسندی تغییر ده قضا را)
           2. استادِ بنده‌ در علم اخلاق و عرفان، نقل می‌کردند که: مرحوم استادِ ما، وقتی اسم آخوند ملا حسین‌قلی همدانی ـ رضوان اللـه علیهما ـ رو می‌شنید، رنگ چهره‌ش تغییر می‌کرد و حالش عوض می‌شد.
           3. چون قلی، به معنای غلام هست، می‌تونیم بگیم "حسین‌قلی"، "غلام‌حسین" معنا می‌ده.
           4. اگر اشتباه نکنم، مرحوم شهید مطهری مطلبی به این مضمون دارند: اگر هرکسی به حضور در حوزه‌ی درسی مرحوم ملاهادی سبزواری باید افتخار کنه، حکیم سبزواری باید به شاگردی چون "آخوند ملاحسین‌قلی همدانی" بباله!
           بله! و بی‌خود نبود که رأس سلسله‌ی شاگردان مرحوم قاضی بعد از جناب جولا، مرحوم سیدعلی آقای شوشتری، وقت مریضی آخوند همدانی، به طبیب فرمودند: او را درمان کن، اگرچه هزینه‌اش صد تومان (به پول الآن شاید دستکم یک میلیارد) بشود!
           ۵. دلم نیومد حالا که اسم این بزرگوار اومد، دستور العملی ازش ننویسم. مرحوم آخوند در یکی از دستورالعملهاشون دارند که: علیک بقلَّةِ الکلام و قلّةِ الطَّعامِ و قلَّةِ المنامِ و تبدیلِها بذِکْرِ اللـهِ المَلِکِ العَلّامِ. 
           یعنی: بر تو باد به کم گویی، کم خوری و کم خوابی؛ و تبدیل اینها به ذکر خداوند.
           رضوان خدا علیهم اجمعین.

دوشنبه
۱/۶/۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــ
* حافظ.

۰۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۱:۴۳