یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است

با من قهری؟

 

۲۸ بهمن ۹۰ ، ۲۲:۲۰

           از إمام صادق علیه السلام پرسیدند: خدا رو به چی شناختی؟ حضرت فرمودند: "عزم کردم و آرزو نمودم، عزمم از بین رفت و آرزوم شکسته شد".
           حالا شده حکایت ما! صبح بعد از کلاس، رفتم حجره، نشستم پشت میز، لپ‌تاپمو روشن کردم که جزوه‌مو بنویسم، گلاب به روتون دستشویی‌م گرفت! رفتم مستراح، اما دریغ از استراحت! "معتذاب" بود بیشتر! داشتم وضو می‌گرفتم که یک درد عجیبی پیچید توی کمرم و تمام بالاتنه ـ شکر خدا پایین‌تنه‌ سالمه! ـ رو از کار انداخت. گفتم شاید درد یه لحظه‌ست و بی‌خیال می‌شه. برگشتم بشینم پشت میز... دیدم نه! این تو بمیری از اون تو بمیری‌ها نیست! اصلا نمیتونستم تکون بخورم!
           خلاصه زنگ زدم سیدمحمدحسین (که به خاطر ورزشکار بودنش تا حدودی از این چیزها سردر میاره) اومد و لختم کرد؛ به پشت خوابیدم و یه نگاهی به رگ و ریشه‌ی کمرم انداخت و یه ذره دست زد، تشخیص داد که علتش، گرفتگی رگ باشه. بعد با یه پماد چند دقیقه‌ای ماساژ داد و گفت: تمام برنامه‌هاتو باید لغو کنی. نشستن برات تو این حالت خوب نیست. کلاس‌های ساعتِ سه و چهار و پنج و شش رو، کلّا تحریم کرد!
           خلاصه‌ش کنم برات! الآن که می‌بینی خیلی بی‌عار، مثِ این تنبل‌های بی‌کار، تو رخت‌خواب دراز کشیده‌م و دارم با اینترنت وایمکس ـ که تو این چندماهی که خریدمش فرصت نکرده‌م درست و حسابی ازش استفاده کنم ـ وبگردی میکنم و وب‌لاگ به روز می‌کنم، خیال نکنی کار و زندگی ندارم‌ها! کمرم گرفته برادر...
           ظاهرا تا فردا، همین آشه و همین کاسه. البته خیالی نیست! کی از لم دادن بدش میاد؟! فقط عزای نوبت دندون‌پزشکی امشب رو گرفته‌م!

نگارش: عصر سه شنبه
ارسال: شب چهارشنبه
بیست و سوم ربیع الأول
۱۴۳۳

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر: از همان کار که بر وفق مرادت نشود
پی توان برد که دست دگری در کار است
باید از گرد (؟) اثر پی به مؤثّر بردن
عالم کون و مکان دفتر این آثار است
گرچه اندر دل هر ذره بود خورشیدی
بسط خورشید نه با ذره ی بی مقدار است
آگه از هستی هر قطره بود یم لیکن
از کف قطره برون وصل یم زخّار است
باغبانی که کند تربیت گلها کیست؟
ورنه گلچین چو رسد موسم گل بسیار است!
هر گلی را نتوان گفت که خارش در پاست
ای بسا گل که به گلزار جهان بی خار است
اندر این میکده ثابت قدمی چون خم نیست
شاهد این سخن آن جام می سیّار است. 
نمیدونم شاعر این شعر کیه.

۲۵ بهمن ۹۰ ، ۱۸:۱۸

           چون مملوّ از حرفهای گفتنی هستم...

شب بیست و یکم ربیع
سه شنبه؛ ۱۴۳۳

۲۴ بهمن ۹۰ ، ۱۸:۳۶

           ۱. مدتی قبل، یه مطلبی نوشتم و یه سؤالی مطرح کردم. دو سه نفری از خواننده‌ها ـ آشنا یا ناآشنا ـ اومدند و کامنت گذاشتند؛ اما هیچ‌کدوم از جواب‌ها اون‌چیزی که باید، نبود. و مسئله‌ای که مدّ نظرم بود و توقع داشتم بهش پاسخ داده بشه، حتی مورد اشاره هم قرار نگرفت. 
           بعد از اون، خواستم راجع به اون مسئله و جوابش یه پست جداگونه بنویسم، ولی فرصت نشد؛ تا این‌که چند هفته‌ی پیش، آخر شب داشتم کتاب "خزائن" مرحوم آیت اللـه ملا أحمد نراقی ـ رضوان اللـه تعالی علیه ـ (متوفی 1245 هـ.ق) رو نگاه می‌کردم که چشمم افتاد به یه مطلبی که با تیتر "نکته‌ی عرفانی" ذکر شده بود و خیلی خیلی به دلم نشست. همینطور می‌خوندم و بر حسب تقدیر، علاوه بر مطالب نفیسی که داشت، جواب سؤال ما هم مورد اشاره قرار گرفته بود. 
           دیدم مناسبه که این مطلب رو توی وبلاگ بیارم؛ اما چون خزائن یه کتاب قدیمیه و تا حالا چاپ تمیز و بی‌اشکالی ازش نشده، خودم مطلب رو ـ بدون این‌که به ادبیات شیرین مرحوم نراقی دست بزنم ـ ویرگول و نقطه و ترجمه و اعراب گذاشتم و اصلاح کردم. مطالبی که توی پرانتز اومده، ترجمه‌ایه که خودم نوشته‌م و ترجمه‌ی روون متن هم هست؛ نه ترجمه‌ی عین عبارت. خواستم آیات و روایاتی که به مناسبت، به کار رفته رو هم آدرس‌دهی کنم، ولی به خاطر کمبود وقت ازش صرف نظر کردم. برای استفاده از این متن، باید بی‌عجله و با ذوق خوندش:


           "چون تسویه‌ی قالب آدم به سر حدّ کمال رسید، جناب مقدّس بارى ـ عزّ و جلّ‌ـ چنانچه در تخمیر طینت او دیگران را مجال تصرف نداد که «خَمَّرتُ طِینةَ آدم بِیَدى» (گل آدم را به دست ـ یا دو دستِ ـ خودم بسرشتم) در تعلق روح به قالب نیز هیچ چیز را واسطه نساخت «وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِى» (در روح آدمی از روح خودم دمیدم) چون روح مجرد به قالب خاکى در آمد، خانه‏اى دید ظلمانىِ پر وحشت، مبنى بر چهار اصل متضادِّ بى‏بقا، دل بر آن ننهاد، پس نفس‏امّاره را دید چون ثعبانى (یعنی اژدهایی) هفت سر: حرص و شهوت و حسد و غضب و بخل و حِقْد و کبر دهان گشوده تا او را فرو بَرَد.
           روح نازنین که چندین هزار قرن در جوار رب العالمین به صد هزار ناز پرورش یافته بود و قدْر آن را نشناخته، متوحّش گشته، قدر اُنس را فهمید و ذوق نعمتِ وصال را دریافت. آتش مفارقت در جانش مشتعل شد؛ خواست بر گردد، مجالش ندادند «اُدخل طَوْعاً أو کَرْهاً» (داخل شو به زمین، از روی میل یا اکراه، فرقی نمی‌کند) دل شکسته شد؛ گفتند:ما از تو شکست دلى مى‏خواهیم!
           قبض بر او مستولى شد. آه کشید، گفتند:براى همینت فرستادیم!
           دود او به دماغ آن راه یافته، عطسه بر آدم افتاد، حرکت در او پیدا شد. دیده گشود که فضاى عالم و روشنائى آفتاب دید گفت: «الحمداللّه»!
           خطاب «یَرْحَمُک ربُّک» (خدایت رحمت کند. لذا از همین‌جاست که مستحبه انسان بعد از عطسه الحمدلله بگه و دوست و رفیق ایمانی‌ش "یرحمک الله" جوابش بده) رسید.
           از ذوق سِماع آن، فى الجمله سکوتى در روح پیدا شد و لیکن هر وقت متذکر ایام قرب و اُنس و وسعت عالم ارواح شدى، خواستى قالب بشکند؛ و او را مانند طفلان که مشغول مى‏کنند او را به معلمى ملائکه و سجود ایشان و آسمان گردانیدن و بهشت دیدن مشغول کردند، تا وحشت او کم شود. اما فائده نبخشید، لذا از جنس او حواء را خلق کردند «لَیَسْکُن إلَیْها» (تا به او سکونت و آرامش بگیرد) آن را مظهر جمال دید، به شاهد بازى مشغول شد!
           ثعبان شهوت به حرکت درآمد، و به سبب آن، سایر قواى حیوانیه حرکت کردند و حُجُب میان عالم روح و اُنس پیدا شد و اُنس نقصان پذیرفت و ابلیس به طمع فریفتن افتاد او را بفریفت. چون فریفته شد، بعد از آن دریافت کرده از سر عجز و زارى درآمد که:
           خداوندا! ما همه عاجزیم و قادر توئى!
           ما همه فانییم و باقى توئى!
           بى‏کسیم و کس همه توئى!
           آن را که تو برداشتى میفکن و آن را که تو عزیز کردى خوار مکن، به شادى، پرورده‌ی خود را غمخوار مکن، چون تو ما را برگرفتى بر مینداز.
           این تخم تو کشته‏اى، این گِل تو سرشته‏اى...
           چون زارى آدم از حد بگذشت، خطاب «مَضى ما مَضى و اسْتَأنف الْوُدّ بَینَنا» (آن‌چه که گذشت، گذشت؛ از این پس نیکی را با ما از سر بگیر. یا: از این پس نیکیِ بین ما دوباره شروع شد) رسیده، پس از آن، نداى بهجت فزاى «فَتابَ عَلَیهِ ربُّهُ» (خدایش او را بخشید) غلغله در مُلْک و ملکوت انداخت!

           ایقاظ (تنبیه)
           رُوِىَ عن النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم، قال: «إن لِلّه عزّ و جلّ سبعین ألفٍ حجابٍ مِّن نورٍ و ظلمةٍ»  (بین انسان و ذات اقدس الهی، هفتاد هزار حجاب نورانی و ظلمانی وجود دارد) چون روح انسانى را از عالم قرب جوار رب العالمین، به وحشت‌ْسراى قالب عنصرى (قالب عنصری: ترجمه‌ی روانش می‌شود بدن خاکی) مى‏آوردند آن را از سیصد و شصت هزار عالَم مُلک و مکلوت گذارنیدند و از هر عالم زبده و خلاصه‏اى او را همراه کردند، پس از عبور او بر چندین هزار عالَم مختلف، او را هفتاد هزار حجاب نورانى و ظلمانى حاصل شد.
           اگر چه آخر هر‌یک واسطه‌ی تحصیل کمالى هستند لکن در ابتداء هر‌یک حجابى هستند از مطالعه‌ی ملکوت و مشاهده‌ی جمال حق و ذوق مخاطبه و شَرَف اُنس از اعلا علیّینِ قرب، به أسفل السافلین چاه طبیعت آمده، و در آن زندان‌سراى، قرب چندین هزار ساله و محرمیّت خلوتخانهای خاص را فراموش کرده است. و امروز هر چه بر اندیشد از آن عالم هیچ یادش نیاید.
           اول در عالم اُنس بود و به این جهت آن را «انسان» نامیدند «هَل أَتى عَلَى الإِنسانِ حینٌ مِنَ الدَّهْر لَم یکن شیئاً مذکوراً». (آیا بر انسان روزگارانی گذشت که چیز قابل ذکری نبود؟) آخر فراموش کار شد او را «ناس» خواندند: «یا أیها الناس» شاید از فراموشى باز گردد و ایام اُنس را یاد کند. «و ذکِّرهُم بَأیّامِ اللّهِ» (روزهای همنشینی با خدا را به یادشان آور!) «لَعَلّهُم یَتَذَکَّرون» (تا شاید یادشان بیاید!) «لَعَلَّهُم یَرجِعُون» (شاید به آن برگردند) «حُبُّ الوَطَنِ مِنَ الإیمان» (دوست داشتن مبدأ واقعی و وطن حقیقی، نشانه‌ی ثمر دهی درخت ایمان است).

           این وطن مصر و عراق و شام نیست
           این وطن شهرى است کو را نام نیست‏


           هر که باز نگشت، در دَرَکات کفر بماند «وَ لَکِنَّهُ أخْلَدَ إلَى الْأرضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَله کَمَثَلِ الْکَلْب» (اما او ـ به وطنش بازگشتی نکرد ـ و در زمین ماندگار شد و هوای نفسش را تبعیت کرد؛ پس از این نقطه‌ی نظر هیچ فرقی با سگ ندارد!) قصد مراجعت، بقاء است؛ و وصول به وطن، مقام احسان؛ و تجاوز از آن، عرفان و اگر پیشگاه وصل رسد، عیان است و چون از در گذرد، نه حد وصف و نه عالم بیان است.
           ابتداء که طفل به وجود آید و هنوز حُجُب مستحکم نشده است و نو‌عهد است و هنوز ذوق از آن اُنس باقى است، در حال که از مادر جدا شد، مى‏گرید. و چون شوق غالب شد، فریاد و زارى بر مى‏آورد. و مادر او را مشغول مى‏کند تا فراموش کند. و چون لحظه‏اى او را باز گذارند، پیل او یاد هندوستان کند، باز بر سر گریه و زارى شود. و در شب بیشتر باشد، چون در روز نظر او به محسوسات مى‏افتد و به آنها مشغول مى‏شود، و مادر، او را به پستان و شیر مشغول کند تا به تدریج اُنس اصلى را فراموش کند. و تا به حد بلوغ رسیدن، کار او انس گرفتن است به این عالم، و فراموش کردن آن عالم؛ و از این جهت است که بچه‌ی هر حیوانى به اندک روزگارى پرورش یابد و به مصالح خویش قیام تواند نمود، بر خلاف آدمى، بچه که چون مأنوس به عالم دیگر است و یاد فراق آن عالم در جان اوست و در او رنگ عالَم غیب و شهادت است پس به کمال جسمیت نرسد الا به روزگاران؛ و بالجمله بعد از آن که اُنس به این عالم گرفت بعضى چنان آن عالم را فراموش مى‏کنند که اگر مُخبِر صادق‌القول خبر دهد که وقتى در آن عالم بوده‏اى قبول نمى‏کند، و بعضى را هنوز اثر اُنس باقى است اگر چه به عقل خود نیز نداند که وقتى در آن عالم بوده اما چون مخبر صادق خبر دهد اثر آن صدق و اثر آن اُنس به یکدیگر پیوندند و نظر مهم ولایتگرى دست در گردن یکدیگر کرده قلب را به اقرار آورند و بعضى را چنان پرده از پیش بردارند که همه راهها و منازلى که عبور کرده مشاهده کند.**
           ۲. حالا با این تفاسیر، حماقت نیست که من مثلا شهرم تهران باشه و وقتی از تهران دور میشم، دلم برا خیابون ولی عصر و جردن تنگ بشه، فرد با ایمانی محسوب بشم و اگه دلم تنگ نشه فرد بی ایمان؟! این اعتقاد به یه جوک بیشتر شبیه هست تا به یه واقعیت دینی!

بعد از ظهر یکشنبه
پنجم ربیع الأول
۱۴۳۳

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شاعر:؟
**خزائن ملا أحمد نراقی؛ صفحه 485.

۰۹ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۳۰

راحت جانم تویی
وقتی از مشهد میام،
تا چند روز مستم!
و ای کاش بشه این حال رو دائم داشت...

عصر پنج شنبه
دوم ربیع الأول
۱۴۳۳

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*مرقدت ضرب المثلهای مرا تکمیل کرد.../حسین رستمی.

۰۶ بهمن ۹۰ ، ۱۴:۴۳