یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

امسال، خدا توفیق داد مشرّف بودیم برای زیارت اربعین. برخلاف بیشتر زوّار ایرانی، از مسیر کاظمین به سمت کربلا در حرکت بودیم. وسط راه ایستاده بودیم برای استراحت، یه سری از بچه‌ها رفته بودند تجدید وضو کنند، یه سری «چای ابوعلی» به رگ می‌زدند و چندتامون هم عینِ جنازه ولو شده بودیم روی زمین.

(اینو بگم که نوعِ تیپ چهره و لباس بعضی از بچه‌ها، در طول مسیر باعث شده بود که چند بار عراقی‌های مهمان‌نواز به این توهم بیفتند که ما مثلاً از اروپا اومدیم!!)

دو تا پسر تقریباً هفده ـ هجده ساله، کنار یکی از همین موکب‌ها وایساده بودند ما رو نگاه می‌کردند. یهو یکی‌شون گفت:

"Can you speak English"؟

توی جمع ما بودند کسانی که در حد مدرِّس و استاد، به زبان انگلیسی مسلط بودند. اما فکر می‌کنم چند تا شون رفته بودند دست‌به‌آب و یکی‌شون هم نا نداشت حرف بزنه از خستگی. اینام ول نمی‌کردند و کِرکِر می‌خندیدند و درِ گوش هم پچ‌پچ می‌کردن و  عینِ دخترای چهارده سالۀ لوس، دوباره می‌گفتند:

"Can you speak English" ؟

منم دیدم اینا ول کن نیستن، با اینکه زبانم خوب نیست، رو به بچه‌ها گفتم: "اَی بابا! اینا چی می‌خوان؟"

بعد با بی‌حوصلگی و این لحن که مثلا "بگو ببینم چی می‌گی!" گفتم:

ـ Yes! I can!

(یعنی: آره، من می‌تونم)

اینا که داشتن تا همون لحظه کِرکِر می‌خندیدن، (قیافۀ یکی‌شون یادم نمی‌ره!) یهو رنگشون عوض شد؛ خودشون رو جمع کردن و یکی‌شون با آرنج زد به پهلوی بغلی‌ش و با تعجب و دستپاچگی خاص و خنده‌داری به عربی گفت:

ـ اوخ اوخ! هذا یُعْرُف اِنْگِلیزی! هِسِّه شِنْسَوِّی؟! شَگُلِّه؟!

(یعنی: اوه اوه! این انگلیسی بلده! حالا باید چکار کنیم؟! چی بهش بگم؟!)

من که فهمیدم انگلیسی بلد نیستن و ما رو سر کار گذاشته‌ن، کانال رو عوض کردم و بلافاصله با تشر به عربی بهش گفتم: «آخِر إنْتِ مِنْ مَتُعْرُف إنْگِلیزی، لِیَشْ تِحْچی؟ دِتِضْحَک عَلیِنه؟» (یعنی: آخه تو که انگلیسی بلد نیستی، واسه چی زر می‌زنی؟ ما رو مسخره کردی؟!)

اینجا بود که جفتشون از جا پریدن و اون یکی در حالی که از شدت خنده ترکیده بود رو کرد به رفیقش و گفت: «اووووخ! هذا هَمّات یُعرُف عربی!» (یعنی: اوه اوه! این عربی هم بلده!)

و شاید به کثری از ثانیه نشد که با صدای قهقهۀ خیلی بلندی که با تعجب و خجالت و استرس و دستپاچگی توام بود، از جلوی ما دویدند رفتند پشت داربست‌های موکبشون!

باید می‌بودید و قیافه‌شون رو می‌دیدید! بعد از این صحنه حالا اونجا نمی‌شد دیگه بچه‌ها رو از شدت خنده از روی زمین جمع کرد!

شب دوشنبه
بیست و هفتم ربیع الأول فکر کنم!
1436

۲۸ دی ۹۳ ، ۱۸:۱۹

این، دقیقاً چیزیه که زن‌ها ازش می‌نالند و به‌نظرم خودشون بیشتر باعث‌وبانی‌ پدید اومدنش می‌شن تا مردها. به‌نظرم من اصلاً جذابیت‌های جذب‌کننده‌ای که باید یه مرد برای جمع کردن زن‌ها‌ به‌دور خودش داشته باشه رو ندارم؛ اما چنین تجربه‌ای رو داشته‌ام؛ بیشتر از سه بار.

این که گذشتن از این قضیه از اساس سخته، توش حرفی نیس! بر منکرش لعنت! یوسفِ صدّیقش که کارش درست بود، گفت من خودمو تبرئه نمی‌کنم. اما چیزی که هست اینه که همیشه خواستۀ طرفت، اون‌قدر صریح نیست که تو بتونی فرار کنی! اون‌قدر واضح و آشکار نیست که تو بتونی یه کاری کنی...

می‌فهمی طرفت یه چیزی ازت می‌خواد! این که سراغت رو می‌گیره، این که سلامت رو می‌رسونه، این که می‌خونه‌تت، این که پیگیرته، این که وقت صحبت از تو، توی چشماش یه برق خاصی معلومه، این که می‌شنوی: "از قولِ تو فلان شوخی‌ت رو گفتم، همه خندیدند ولی فلانی داشت غش می‌کرد از خنده! تازه ول‌کُن هم نبود! هِی یادش می‌افتاد و می‌خندید! بهش گفتم: بسه دیگه بابا! اگه این حرف رو یکی دیگه هم زده بود بازم انقدر می‌خندیدی؟!" اما با تموم این حرف‌ها، نمی‌تونی قسم حضرت عباس بخوری که غرض و مرض داره. حالا تصور کن تو براش احترام خاصی هم قائل باشی، فکرشم نکنی که سمت این چیزها بیاد، اما یه دفعه یه کاری کنه که تو از شدت تعجب نتونی هیچ واکنشی نشون بدی...

از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون توی این موقعیت قرار گرفتن رو من از خدا خواسته بودم؛ قبل‌ترها. این که موقعیتش جور بشه و خودتو نگه داری و یه چیزی این وسط گیرت بیاد. چمی‌دونم! می‌گن شکلات می‌دن بهت! من که سرم نمی‌شه. این آخوندا می‌گن روی منبر. داستان یوسف پیامبر و کسانی که توی این بُعد بهش اقتدا کرده‌ن (بُعدهای دیگه‌شو من نمی‌دونم) مثل ابن‌سیرین و شیخ رجبعلی خیاط و اینا، معروفه.

همیشه از خدا می‌خواستم گوشۀ خلوتی بهم بده که "خودم" باشم؛ اون‌طور که دلم می‌خواد زندگی کنم و بشم ناخدای زندگی خودم. چیزی که خونۀ بابام نمی تونستم بهش برسم؛ یعنی نشدنی بود چون استقلال فقط بعد از ازدواجه. اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بعد از ازدواج، اونم به فاصلۀ به این کوتاهی، گرفتار چنین قصه‌ای بشم که آرزو و حسرتم بشه چیز دیگه...

این روزها، واقعاً می‌ترسم... خدا به‌خیر بگذرونه...

عجیبه که خدا آیۀ "انّ کیدکنّ عظیم" رو دقیقاً توی سورۀ یوسف آورده! یعنی شاید بشه گفت یکی از جاهایی که مکر و حیله و فیلم زن‌ها (موردداراشون منظورمه!) رو می‌تونی قشنگ بشینی تماشا کنی، همین قضیه است. من؟ هالو! من؟ خر! من؟ پرت و شوت و منگ! اما اون؟ حواسش به همّه‌چی هس! جوری قضایا رو اون‌دفعه جور کرده بود که وقتی رفتم و دیدم هیچ‌کس نیست، فکر کنم رنگم عوض شد...

شب 24 ربیع الأول
1436

۲۵ دی ۹۳ ، ۱۹:۱۸

هر چقدر هم که آدم بیخود و گمنامی باشی، وقتی بفهمی چند نفری از خواننده هات مدتی هست که می شناسنت، وبلاگ نویسی سخت میشه. عین قضای حاجت توی دستشویی خونه بابابزرگ علی می مونه، که ـ گلاب به روت ـ فاصلۀ بین سنگ توالت تا در مستراحشون پنج متر بود و در از تو قفل نمی شد. شرایط بغرنج تر از این سراغ دارید؟!
حالا اومدیم و یه خبطی کردیم یه جایی رو به راه کردیم که بشینیم چهار کلوم راحت صحبت کنیم، هرکی از در اومد تو آشنا دراومد.
حال کسیو دارم که با هزار عشق و آرزو، دختر وزیر رو گرفته و بعد از سه چهار سال زندگی، می بینه زنِ جمیلۀ وجیهۀ علیمۀ عفیفه ش، اجاقش کوره. حالا چه شکری بخوره؟! با همین شرایط بسازه؟ آرزوی خلف صالح رو چطور ول کنه؟ طلاقش بده؟! وجدانش رو کجا خاک کنه؟ فراشش رو تجدید کنه؟ نق نق زنها و هوو بازی رو کجای دلش بذاره؟! الآن من سالی چند پست نوشتن رو ادامه بدم؟ این جا رو ببندم؟ یه وبلاگ دیگه جاش بزنم؟ چه کنم؟!
خلاصه بد وضعیه! بد!

۰۶ دی ۹۳ ، ۲۳:۲۴