یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزه» ثبت شده است

قال أمیرُالمؤمنین علیه السلام:

پیشوای دلباختگانِ پروردگار ـ که سلام خدا بر او باد ـ فرمود:


کَم مِن صائِمٍ لَیسَ لَهُ مِن صیامِهِ إلّا الجُوعُ و الظَّمَا،

چه بسا روزه‌داری که بهره از روزه‌ی خود ندارد، جز تشنگی!

و کَم مِن قائِمٍ لَیسَ لَهُ مِن قیامِهِ إلّا السَّهَرُ و العَناءُ،

و چه بسیار به‌‌پا‌خیزانی در شب، که بهره‌ای از قیام خود ندارند جز بیداری و رنج

حَبَّذا نَومُ الأکیاسِ و إفطارُهُم!*

بَه‌بَه از خواب زیرکان و بَه‌بَه از افطار آن‌ها!


وَ اللَّهِ لَنَوْمٌ عَلَى یَقِینٍ، أَفْضَلُ مِنْ عِبَادَةِ أَهْلِ الْأَرْضِ مِنَ الْمُغْتَرِّین!*

به خدا قسم! واقعاً خوابی که همراه با یقین باشد،

از [همه‌ی] عبادت زمینیانِ [مغرور و] فریفته[ی ظواهر] ارزشش بیشتر است!

عصر جمعه
سوم شهراللـه
رمضان المبارک
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* نهج البلاغة، کلمات قصار، کلمه 145.

تیتر غزلی از فروغی بسطامی:
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند...

ابن‌ابی‌الحدید در شرح این عبارت می‌گوید:
منظور از "اکیاس" در این عبارت امیرالمؤمنین، همان علمای عارف به پروردگار است. و علّت این‌که خوابشان از عبادتِ سایر مردم برتری دارد آن است که عبادات آن‌ها، مطابق با عقیده‌های راسخی است. لذا اعمال آن‌ها فروعی است که به یک اصل ثابت و دارای حقیقت برمی‌گردد و ملحق می‌شود. اما جاهلان اینطور نیستند. چرا که آن‌ها خدا را نشناخته‌اند [که حالا بخواهند واقعا او را عبادت کنند] و عبادتشان در حقیقت متوجه به سمت خدا نیست؛ پس طبیعتا پذیرفته نیست! و روی همین مبنا و معیار است که عبادت مسیحیان و یهودیان فاسد است. (شرح نهج‌البلاغه ابن ابی‌الحدید، ج18، ص344)

یه آقا: اگرچه حرف ابن‌ابی‌الحدید از جهتی صحیح است که عبادت جاهلان به خاطر منشأ فاسدش طبیعتا نباید پذیرفته شود، اما خداوند متعال از روی کرم و فضلش عبادت "مای عوام" را می‌پذیرد. خودش فرموده است: وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَکى‏ مِنْکُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَدا: و اگر فضل و رحمت واسعه‌ی خداوند بر سر شما نبود، هیچ‌گاه ـ حتی ـ یک نفر از شما پاک نمی‌شد. (سوره نور، آیه21).

۲۱ تیر ۹۲ ، ۱۸:۵۴

           ایامی که من باید یه کاری رو اورژانسی تموم کنم، هزار وسوسه توی کله‌م به وجود میاد که: فلان کتاب رو خوندی؟ فلان سایت رو دیدی؟ تا حالا راجع به فلان مسئله چیزی مطالعه کردی؟ راستی چند وقته به فلان رفیقت زنگ نزدی!
           حالا این به روز کردن امشب ما هم هوسیه. هیچ دلیل منطقی پشتش نیست.
           امروز عمه زنگ زده بود. گفت افطار منزل ما دعوتی. روزه‌ای دیگه‌، نه؟
           گفتم آره.
           ظهر بود. بعد از نماز. با حسین رفتیم در خونه‌ی سید، یه چیزی ازش بگیریم. همون دم در که بودیم، توی دو لیوان پر از یخ برامون شربت بهارنارج آورد.
           حسین به سید گفت: آقا (اشاره به من) روزه است.

           سید گفت: جدی؟!
           و بعد اومد طرف من که پشت فرمون نشسته بودم و حال نداشتم پیاده شم. لیوان رو داد توی ماشین جلوی صورتم و گفت: آقا شما برای چی روزه می‌گیری؟
           تا اومدم یه جوابی جور کنم، گفت: غیر از اینه که برا ثوابش؟
           جوابش به دلم نچسبید ولی گفتم: خب... آره!
           گفت: خب مگه روایت نداریم اگه برادر مؤمن شما، بهتون چیزی تعارف کرد و شما روزه بودید، نباید دستش رو رد کنی؟ و اگه  ازش قبول کنی و اون غذایی که تعارف می‌کنه رو بخوری، هم ثواب اجابت برادر مؤمن رو به شما می‌دن، هم ثواب روزه‌ رو؟
           گفتم: چرا، ولی من این ماه رجب نتونسته‌م روزه بگیرم، امروز هم روز نیمه است، اجازه بده این روز رو...
           زد وسط حرفم: نه دیگه! بخور!
           نگاه کردم به لیوان. گرفته بود دقیقا جلوی صورتم. بوی شربت می‌زد و خنکی یخ‌هاش. با خودم فکر کردم الآن چی برای من سخت‌تره؟ پذیرش این تعارف؟ یا روزه گرفتن؟
           دیدم قبول کردن این تعارف، پیشِ نفسم سخت‌تره. یعنی من واقعا دوست داشتم روزه بگیرم. با خودم گفتم خب راجع به استحباب اجابت تعارف رفیقِ ایمانی روایت که داریم، و از طرفی باید مقابله با نفس کرد، پس یا علی مددی! لیوان رو گرفتم و گفتم: خب باشه! چون که شمایید!
           و رفتم بالا! خنک و شیرین!
            یا أباعبداللـه!
...
           خلاصه. روزه‌مو شکستم. یعنی شکستوندند!
           عصرش عمه زنگ زد: امشب که هستی افطاری؟
           گفتم: نه بابا! اینا روزه‌مو شهید کردند!
           گفت: إ! چرا؟! خب عیب نداره. بیا شام بخور. من برات کلی تدارک دیده‌م.
           و خوب می‌دونم که وقتی می‌گه "تدارک دیده‌م" یعنی دقیقا از صبح داشته می‌دویده توی آشپزخونه.
           بعد از نماز مغرب رفتم اون‌جا. انقدر غذا و مخلفات درست کرده بودند که دیگه توی سفره جا نبود. پلومرغ سوخاری و قلیه‌ ماهی و یه نوع غذای عربی. چند نوع سالاد و ترشی، دو نوع دسر و سه جور نوشیدنی مختلف.
           آقا این "محبت" خیلی عجیبه. عمه‌م خیلی منو دوست داره. با این‌که خدا بهش چهار تا پسر عنایت کرده، اما با این حال، وقتی می‌شنوه که من قراره برم اون‌جا، سنگ تموم می‌ذاره. سابقاً از روحانی جماعت متنفر بود! از وقتی طلبه شده‌م و برخوردهام رو دیده، می‌گه دوست دارم یکی از پسرهام روحانی بشن! امشب قبل از این‌که کسی دست به غذاش بزنه گفت: این به افتخار بازگشت یه آٰقا از مکه است.
...
           و از اون‌جایی که دست‌پخت عمه‌ی ما بین فامیل معروفه، تا بَلَغَت الحلقوم خوردیم! و الآن که باید برای امتحان بخونم، دیگه نا ندارم! از اون طرف عصر هم خوابیده‌م که شب رو بتونم بیدار باشم، و حالا نه مطالعه رو همت دارم و نه خواب رو قدرت. اگه امشب نخوابم، فردا قطعا خوابم می‌گیره و تا وقت امتحان می‌خوابم، در حالی که اصلا چیزی نخونده‌م. پس باید الآن که حال مطالعه ندارم بخوابم، در صورتی که اصلا خوابم نمی‌بره.
           لذا اومدم و این‌ها رو سر هم کردم که در تاریخ ثبت باشد.
           این بود انشای من!

نیمه شب 16رجب
1434

۰۶ خرداد ۹۲ ، ۰۲:۳۷

           ۱. توی روستا که بودم، یه روز ظهر رفته بودم تجدید وضو کنم. تا شروع کردم به شستن دست و دو سه جرعه آب روی زمین خشک ریخت، دیدم یه بُز بزرگ با شاخ‌های خیلی عریض و طویلی که داشت، دوید طرفم! حدس زدم تشنه باشه. سرش رو می‌مالید به ظرف آبی که دستم بود. ظرف رو گرفتم جلوش اما دهانه‌ی تنگ ظرف مانع بود. رفتم اون اطراف گشتم، یه ظرف بزرگ حلبی پیدا کردم. شاید حدود پنج لیتر آب می‌گرفت. پر از آبش کردم و گذاشتم جلوی حیوون زبون‌بسته. شروع کرد به خوردن...
           نبودی ببینی چه سر و صدایی راه انداخته بود از خوردنش. یه گوسفند با بره‌ش هم اون‌جا بودند که مستفیض شدند از اون ظرف آب!
           همین‌طور که این بز آب می‌خورد، من زیر اون آفتاب داغ تو تشنگی می‌سوختم. یک دفعه یاد این شعر محتشم کاشانی افتادم که:
           بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکید
           خاتم زقحط آب سلیمان کربلا!
           این‌که چه حالی شدم، بماند... اما شعله‌ی بغضش تو دلم موند، تا شب، که آتیش به خرمن‌ دل‌ اهل مسجد زدم با این بیت و مردم روزه‌داری که تشنگی و گرما رو بهتر از هرکسی شاید می‌فهمیدند، زار زار گریه می‌کردند و من براشون خوندم:
           از آب هم مضایقه کردند کوفیان
           خوش داشتند حرمت مهمان کربلا...**

           2. جالب بود که همون شب، وقتی می‌خواستم این روضه رو شروع کنم، به مستمعین گفتم که من امروز یه همچنین صحنه‌ای دیدم و یه حیوونی آب خواست و من آبش دادم و... ( تا آخر داستان)؛ اما اسم نبردم که کدوم حیوون و کجا. طبیعتا اون‌جا بز و گاو و گوسفند و شتر و اسب و اینا زیاد پیدا می‌شد. ولی همین که شروع کردم، پسر صاحب‌خونه‌مون که جلوی منبر نشسته بود، خیلی بلند و بی‌خیال، با همون لهجه‌ی مخصوص به خودشون پرید وسط حرفم و رو به مردم گفت: بُز ما رو می‌گه‌ها!!

صبح یکـ شنبه
شانزدهم رمضان المبارک
۱۴۳۳هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* محتشم کاشانی./

** این که اینجا محتشم اینطور سروده، دلیل داره. الآن زبون روزه هستم و نمیتونم محکم حرف بزنم، ولی اینطور یادمه: روایتی هست از پیغمبر خاتم صلی اللـه علیه و آله و سلّم به این مضمون که اگه مهمون اومد خونه تون و هیچی هم نداشتید، از آب دریغ نکنید؛ یا با آب حتما ازش پذیرایی کنید. محتشم هم سوزن اعتراضش روی این نقطه است که اینها مهمان نوازی نکردند که هیچ، خودشون آب نیاوردند باز هم هیچ، راه آب رو ـ حتی بر نوزادان ـ بستند...

۱۵ مرداد ۹۱ ، ۰۳:۲۹

           1. امسال، توفیقی شد و برای تبلیغ، نیمه‌ی اول ماه مبارک رمضان رو به مناطق محروم جنوب استان کرمان رفتیم.

۱۴ مرداد ۹۱ ، ۰۵:۳۱

قال رسولُ اللـه صلّی اللـه علیه و آله و سلّم:
رسول خدا که درود خدا بر او و خاندان پاکش باد، فرمود:

لِلصّائِمِ فَرحَتان:
دو شادی [و بهجت و لذّت] مخصوص روزه‌دار [حقیقی] است [و غیر از او کسی آن را ادراک نمی‌کند]؛

فرحةٌ عند فِطرِه (نسخةٌ أخری: إفطاره)
سروری در هنگام إفطار،

و فرحةٌ عندَ لِقاءِ ربّهِ.*
و سروری دیگر، وقت دیدار پروردگارش.

۴رمضان المبارکـ
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از شاطر عباس صبوحی قمّی.
روزه‌دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری افطار رطب در رمضان مستحب است!
* وسائل الشیعة، ج7، ص290.

۱۴ مرداد ۹۰ ، ۱۷:۲۴