یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است

          مدت‌ها بود که نسبت به ارتباطاتم با افراد اطراف خودم، احساس سبکی و عذاب وجدان داشتم. خیلی از جمع‌هایی که شرکت می‌کردم رو بی‌حاصل و عبث می‌دیدم. بعد از این‌که از اون جمع بیرون میومدم، حس می‌کردم از عزت خودم تنزل کرده‌م و این کار رو انجام داده‌م. دایره‌ی این احساس گناه، وسیع‌تر از اونیه که بتونی فکرشو بکنی. یعنی خیلی از جمع‌های طلبگی رو شامل می‌شه حتی. شرکت تو خیلی از بحث‌های سیاسی رو هم. حضور تو خیلی از برنامه‌های هیئت رو هم. به طور کلی، می‌خوام از این به بعد (از هفدهم ربیع الأول تقریبا شروع کردم)، افرادی که باهاشون ارتباط می‌گیرم رو غربال کنم؛ اگرچه این کار، کار ساده‌ای نیست. خیلیا رو نمی‌تونم به این راحتی از خودم دور کنم که این نشدن، البته علتش دل‌بستگی نیست.
           اما به هر ترتیب، الآن ـ بعد از گذشت بیش‌تر از دو هفته ـ افرادی که باهاشون مستقیما در ارتباطم، کم‌تر از ده نفرند؛ که این برای فرد پر رابطه‌ای مثل من، یه موفقیته.
           قبل از این، تقریبا تمام برنامه‌های بچه‌های هیئت رو ـ با وجود مشغله‌ها و سختی‌هایی که داشتم ـ شرکت می‌کردم. اما الآن این‌طور نیست. دهی دوتا شده، که اون‌ها هم فعلا اجتناب ناپذیرن. 
           ارتباط با افرادی که عقلشون نسبت به عموم مردم تو سطح خیلی بالاتری قرار داره، باعث می‌شه آدم بیش‌تر روز مرّگی‌شو با تفکر به مسائل خیلی مهم و بنیادین بگذرونه؛ و این، باز علت می‌شه که نسبت به ایدئولوژی‌های کلی‌ای که داشته، قدرت مصداق پروری پیدا کنه. بتونه تعیین کنه این تفکر صحیح کلی، چطور می‌تونه تو مصادیق ریز، و تو جزئیات زندگی من رنگ واقعیت به خودش بگیره تا من بتونم ازش کمال استفاده رو برای رسیدن به نقطه‌ی مقصود خودم، ببرم؛ و این، یک مطلب خیلی خیلی عالی و فوق العاده‌ایه. از همین‌جا می‌تونم استفاده کنم که عوام زدگی، خودش از علل پیاده نشدن دین ـ کما هو هوـ تو زندگی ماست. و به خاطر همینه که حضرت بقیة اللـه روحی له الفداء وقتی ظهور می‌کنند، ـ در روایت هست که ـ عنایتی می‌کنن و عقول مردم برای درک حقایق کامل می‌شه. یعنی در حقیقت از تفکر عوامانه و کوتاه به مسائل، دور می‌شن ـ میشیم!! ـ . حرف زیاده. باشه بعد! إن‌شاءاللـه... .

شب جمعه
دوازدهم ربیع الثانی
۱۴۳۲

۲۶ اسفند ۸۹ ، ۱۷:۴۹

           طبق‌ عادتِ غالب پنج‌شنبه‌های هر هفته، رفته بودم خونه‌ی بی‌بی، بهش سر بزنم. بعد از سلام و علیک و احوال‌پرسی و صرف ناهار؛ ساعت حدود سه‌ی بعد از ظهر بود که ـ چون خیلی خسته بودم، ـ عذرخواهی کردم و به قصد چرت زدن، دراز کشیدم. نمی‌دونم چقدر از خوابیدنم گذشته بود، که صدای یه آقای میان‌سال رو شنیدم. می‌فرمود: إنّا غیرُ مهمِلین لِمراعاتِکم، و لا ناسینَ لِذِکر ِکُم. صدا از بالا‌ سرم میومد! از خواب پریدم و به اطراف نگاه کردم، اما کسی نبود.
           بلند شدم به قصد خوندن نماز عصر، وضو گرفتم. قبل نماز، دلم کشیده شد طرف کمد اتاق خواب. یعنی از همون‌جایی که صدا میومد. رفتم جلو، یه کتاب‌چه روی کمد بود که تا حالا ندیده بودمش. عکس روی جلد، نشون می‌داد که موضوعش راجع به امام زمان علیه السلامه. بازش که کردم، ـ به طور اتفاقی ـ صفحه‌ی آخرش اومد. همون جمله‌ای بود که تو خواب شنیده بودم، اما کاملش. قسمتی از نامه‌ی امام زمان علیه السلام به شیخ مفید:
           إنّا غَیرُ مُهمِلینَ لِمُراعاتِکُم، وَ لا ناسینَ لِذِکر ِکُم؛ وَ لَولا ذلِکَ لَنَزَلَ بــِکُمُ اللَأواءُ و اصطَمَلَکُمُ الأعداءُ، فاتقوا اللـهَ جَلّ جَلالَه و ظاهِرُونا.
           ترجمه‌ (و اضافات مفهومی)‌ش می‌شه: به تحقیق و جدّاً که ما ـ هیچ‌گاه‌ـ کوتاه‌گر و ‌إهمال‌کننده در رسیدگی به امور شما نبوده‌ایم، و شما را فراموش نکرده‌ایم. و اگر این‌گونه ـ از سوی ما، شما را مراقبت ـ نبود، هر آینه بر شما بلا نازل می‌گردید و دشمنان، شما را نابود و ریشه‌ کن می‌کردند. پس، از خدا بترسید و ـ انصاف داشته باشید؛ و شما هم کمی!ـ ما را یار باشید. (بحار الأنوار علامه مجلسی رحمة اللـه علیه، جلد 53.)

عصر جمعه
ششم ربیع الثانی
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سایه ی معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد؟!/حافظ.

۲۰ اسفند ۸۹ ، ۱۲:۴۸

           1. با خودم عهد کردم که اگه اشتباهی ازم سر زد، انگشتمو بسوزونم! اشتباه، به معنای عامّش البته؛ نه به معنای گناه فقط. مثلا برای کوتاهی در انجام وظایف علمی‌م.
           از هفته‌ی قبل تا حالا که این تصمیم رو گرفته‌م، سه تا از انگشتام سوخته. از دست چپم شروع کردم. انگشت کوچیک، انگشت انگشتر (که نمی‌دونم اسمش چیه!) و انگشت وسط. سه تا سوختگی هم بدهکارم! یعنی باید سبابه و شست دست چپ، و انگشت کوچیک دست راست رو هم می‌سوزوندم؛ اما اون‌قدر سرم شلوغه، که این سه تنبیه آخری رو وقت نکردم. یا موقعی هم که فرصت بود، حواسم نبود... .
           چیه؟! تعجب کردی؟ چیز خاصی نیست! فقط زمان آتیش آخرت رو یه کم جلو انداخته‌م؛ همین!
           2. یادمه دو سال پیش که با یه استاد بزرگواری، «منطق» می‌خوندم. ایشون تو یه بخشی که مربوط به واکنش‌های طبع انسان بود، مثال به دست و حرارت می‌زد. می‌گفت اگه دستت به یه جسم داغی برخورد کنه، بی‌اختیار ِ تو، و با فرمان مغز، دست عقب کشیده می‌شه. این حرف، اونطور که باید، به دلم ننشست. اگرچه ردش هم نکردم، اما در نظرم بود که: انسان بر اثر سوزش و دردی که احساس می‌کنه، دستشو می‌کشه؛ و این دست کشیدن، اختیاریه. خلاصه؛ گذشت و گذشت تا زمان این تنبیه. الآن می‌فهمم حق با ایشون بود! الآن، هربار خیلی سعی می‌کنم انگشتمو روی زغال داغ نگه دارم، اما نمی‌شه! دست، بی‌اختیار عقب میاد... .

شب سه شنبه
سوم ربیع الثانی
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*کاملش اینه: دلا بسوز که سوز تو کارها بکند!
نیاز نیمه شبی دفع صد بلا بکند/حافظ.

۱۶ اسفند ۸۹ ، ۲۰:۱۴