یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

           دیدید بعضی وقت‌ها الفاظی که به زبون میاد، از فکرمون سبقت می‌گیره و قبل از تأمل صحبت می‌کنیم؟
           داشتم وضو می‌گرفتم و توی آینه به خودم نگاه می‌کردم، یک دفعه بی‌اختیار ـ بدون این‌که تازگی این جمله رو خونده باشم یا اصلا از قبل توی ذهنم بوده باشه ـ از دهنم پرید: یا جُنادَة... اِسْتَعِدْ لِسَفَرِک... قبلَ حُلُولِ أجلِک...
           تعجب کردم! عجب! این عبارت از کجا اومد؟! این جمله رو کی گفت؟!
           فکر کردم... یادم اومد فردا (یعنی هفتم صفر، بنا بر روایت صحیح‌تر از بیست و هشتم ماه) شهادت آقا امام حسن مجتباست ـ علیه السلام‌ـ.
           حالا قضیه چیه؟ خودتون کاملش رو بخونید:

۳۰ آذر ۹۱ ، ۱۳:۲۵

           یک.

و  حدیثُها  کَالْقَطْرِ  یَسمَعُهُ

رَاعِی سنینَ تَتَابعَتْ جَدْبَا

فَأصَاخَ یَرْجو أنْ یَکونَ حَیَّا

و یقولُ مِن فَرَحٍ: هَیا رَبّا!

 

           (حالی که هنگام شنیدن) خبر(ی از) معشوقه‌(ام (به من دست می‌دهد)، مثل حال آن کشاورزی‌ست که پس از سال‌های سال قحطی، صدای قطرات باران را می‌شنود!
           پس ساکت می‌شود (چشم ریز می‌کند) و خوب گوش می‌دهد، به امید این‌که (واقعا صدای) باران باشد. (بعد که مطمئن می‌شود) از شدت شادی (دست‌هایش را رو به آسمان بلند می‌کند و) فریاد می‌زند: ای خدااااااااااااااا !

           دو. پیش‌نهاد می‌دهم: غم عشق؛ با صدای حاج سید مهدی میرداماد.

آخرین شب جمعه
از
محرم الحرام
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مصرع تیتر:
دیدار یار غائب دانی چه ذوق دارد؟
چون ابر در بیابان، بر تشنه ای ببارد.
سعدی.

۲۳ آذر ۹۱ ، ۲۲:۰۰

راستش را بخواهی، من از آخر و عاقبت این عشق می‌ترسم!

نیمه شب پنج شنبه
بیست و هشت محرم
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* لسان الغیب، حضرت حافظ رضوان اللـه علیه.

۲۳ آذر ۹۱ ، ۰۱:۳۸

یَابْنَ آدَم!

أکثِر مِنَ الزّادِ فإنَّ الطَّریق بَعیدٌ بَعیدٌ
و جَدِّدِ السَّفینةَ فإنَّ البَحرَ عمیقٌ عمیقٌ
و أخلِصِ العَمَلَ فَإِنَّ النّاقِدَ بَصیرٌ بصیرٌ...*



ای فرزند آدم!

تا می‌توانی زاد و توشه ذخیره کن که (مقصد دور و) راه طولانی (و طاقت‌فرسا)‌ است.
و کشتی‌ات را تعمیر کن*، که آن اقیانوس بسیار عمیق (و ژرف) است
و عملت را خالص گردان، که بازرس (و قاضی و تحلیل‌گر اندیشه و رفتارت)، بسیار (دقیق و) تیز بین است...**

 

(عطف به مطلب قبل)

 

شب یکـ شنبه
بیست و چهارم
محرم الحرام
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هوالعالم؛ شاید تعبیر بهتری بتوان برای ترجمه و مفهوم این عبارت آورد و آن این‌که این "تجدید" را طور دیگری معنا کنیم: کشتی‌ بهتری برای حرکتت انتخاب کن، که کنایه باشد از آن حزب و جریانی که تو در آن فضا داری به سمت خدایت حرکت می‌کنی. آن جریان و آن پیشوا و إمامی که انتخاب می‌کنی، آن به اصطلاح کشتی توست. تو آن را تجدید کن و تغییر بده از این وضعیتی که الآن هست، و این را تعمیر کن، به نحوی که که با شرایط سخت آینده‌ بتوانی با آن به سر کنی. به عبارت ساده‌تر: کشتی‌ای انتخاب کن که با آن غرق نشوی. و از همین‌جاست که از حضرت سیدالشهداء علیه السلام تعبیر به سفینة النجاة می‌شود. 

** قسمتی از یک حدیث قدسی است. کلمة اللـه، سید حسن شیرازی، ص471.

۱۹ آذر ۹۱ ، ۰۱:۱۰

           یک. دهه‌ی اول محرم امسالْ مسئولیت کامل جلسه رو به عهده گرفته بودم. از صفر تا صد کارها رو خودم نظارت داشتم و تقسیم وظایف کرده بودم و همه‌ش دستور می‌دادم: بکنید، نکنید، بردارید، بذارید، بشینید، پاشید، برید، بیایید...
خلاصه...
           خیلی‌ها همون روزهای اول زبان به تمجید باز کردند که بَه بَه و چَه چَه، با این‌ جمعیتی که میاد، پرسنل پذیرایی و خادمین عجب نظمی دارند، عجب آرامشی اینجاست، عجب سکوتی، عجب جلسه‌ای، عجب حالی، عجب شوری، عجب مدیریتی، فلانی ـ اشاره به من ـ چقدر داره زحمت می‌کشه، ببینید رنگ و روش زرد شده از خستگی و...
           کار می‌کردیم، انصافا اذیت هم می‌شدیم، اما خیلی از زحمات رو به بچه‌ها می‌گفتم. خستگی‌هایی که پیش میومد، ناهماهنگی‌ها و اشتباهات دیگران که گاهاً باعث می‌شد زحمت شخصی من چند برابر بشه، این‌ها رو به بقیه‌ی خادمین می‌گفتم بعضی وقت‌ها. و اون‌ها که می‌دیدند نتیجه‌ی کار عیارش بالاست، ـ از نظر ظاهری البته ـ شروع می‌کردند به تعریف کردن. و من خب طبیعتا قند توی دلم آب می‌شد که امسال مسئول خادمین امام حسین هستم و خیر سرم حتما باید حضرت به من عنایت بیشتری داشته باشند که انقدر فشار روحی و جسمی روی من هست و... ای بابا! زهی خیال باطل.
           همون اواسط دهه بود که خواب استاد رو دیدم. نشسته بودند چهارزانو و به صورتم خیره بودند. یک تسبیح سفیدِ دونه‌ درشت دستشون بود و شروع کردند به تکون دادنش. به هم خوردن دونه‌های تسبیح، جرینگ جرینگِ بلندی داشت. توجهم رو به تسبیح جلب کردند و جمله‌ای تو این مایه‌ها فرمودند: چرا انقدر پر سر و صدا ذکر می‌گی/عبادت می‌کنی؟!
           همون‌جا، توی خواب گرفتم منظورشون چی هست. متوجه شدم معترض هستند که داری نوکری می‌کنی، زحمت رو می‌کشی، ظاهر خیلی موجّهی هم داره کارهات، ولی چرا با گفتن بعضی چیزها و در معرض ریا قرار دادن، زحماتت رو به باد می‌دی؟!
           غصه‌مه. هر کاری که می‌کنیم، این نفْس لامذهب توش دخیله... خدا دست همه‌مون رو بگیره. جوری بشه که همه زندگی‌مون بشه "او".

           

           دو. می‌گفت:

           رفتم دم خونه‌ی استاد، هرچی در زدم، راهم نمی‌دادند. چند باری آقازاده‌ها اومدند دم در و وقتی گفتم به آقا بگید کار واجب دارم، می‌گفتند: آقا فرموده‌اند فرصت هیچ ملاقاتی رو ندارم و به هیچ‌وجه کسی رو راه ندید.
           عزا گرفته بودم. رفتم حرم امام علیّ بن موسی الرضا علیه السلام و اصرار و التجاء کردم. قرآن خوندم و هدیه دادم به ثامن الحجج اباالحسن الرضا علیه السلام و به حضرت اصرار کردم که واسطه بشن استاد، من رو بپذیره.
           این بار با امیدواری برگشتم سمت منزلشون، که واسطه‌م امام رضاست!
تا رسیدم، زنگ زده و نزده، خود استاد در رو باز کردند! جوری که انگار منتظر من بوده‌ند. با همون دشداشه‌ی سفید و عِمامه‌ی سبزِ با تحت الحنک. بعد از سلام و علیک، بی‌مقدمه فرمودند: چی می‌خوای؟
           عرض کردم: شما چطور به این‌جا رسیدید؟
           همین‌طور که نگاهشون به من بود، با یه حال خاصی فرمودند: اخلاص... اخلاص... اخلاص.


           رحمةُ اللـهِ علیهِ رحمةً واسعةً.

شب یکـ شنبه
بیست و چهارم
محرم الحرام
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرمن پشیمنه بینداز و برو. 

خدا دست ما رو بگیره.

۱۹ آذر ۹۱ ، ۰۰:۳۷

           یک. شب تعطیلی بود و رفقا انرژی تخلیه نشده داشتند. زنگ زدند سانس فوتسال رزرو کردند برای ساعت یک و نیم بامداد!
           نشستیم تو ماشین و چند لحظه‌ای از راه افتادنمون نگذشته بود که یکی‌مون شروع کرد جیب‌هاشو گشتن. با اضطراب و  تند تند، که نکنه دورتر بشیم از خونه‌شون و نیاورده باشدش و برای برگشتن دیر شه. جیب‌های شلوار و کاپشنش رو گشته و نگشته گفت: "موبایلم! موبایلمو جا گذاشتم!"
           نگاش کردم. عجب استرسی داشت! یه جور خیلی غیر طبیعی‌ای بود. تعجب کردم! قراره دو ساعته بریم و برگردیم... این چرا این‌طوری شد؟
           بعد انگار که یاد مرض مشابه خودم افتاده باشم، جوش آوردم. برای تلنگر، با لحن تند گفتم: "چی شده؟! چه مرگته؟! حواست هست؟ نصفه شبه! کسی باهات کاری نداره توی این ساعت؛ زود برمی‌گردیم! چیو مگه گم کردی؟! این همه تعلق برای چیه؟!"
           داشتم حرف می‌زدم که گوشی‌شو پیدا کرد. خیلی بهش برخورده بود از این لحن تذکر دادنم. تا اومد جواب بده زدم وسط حرفش:
           "من نمی‌گم خودم این‌طوری نیستم! مرض خیلی از ماهاست. این موبایل کوفتی چی داره که اگه همرامون نباشه یه جوری هستیم؟ انگار که قراره گم شیم! انگار که..."
           وقتی بی‌موبایل بیرون میای آرامش نداری، یعنی دلبسته‌‌شی. یعنی موبایل مال تو نیست، تو مال موبایلی!
           می‌گم گوشی، اما موبایل مثاله. تو خودت نگاه کن چیا تو زندگی‌ت هست که اگه ازت بگیرن، بیشتر از این‌که لَنگ و محتاج فایده و کارائی‌ش باشی، بی‌قراریِ بی‌مورد داری؟ کامپیوتر؟ اینترنت؟ ماشین؟ ...؟ ...؟
           منی که هنوز نمی‌تونم دل بکنم از یه گوشی زپرتی، چطور می‌تونم عاشورا رو بفهمم؟! چطور می‌تونم بفهمم دل بریدن یه پدر از پسر جوانش، ـ اونم چه پسری؟! کسی که توی عالم لنگه نداشت ـ یعنی چی؟
           چطور می‌تونم بفهمم وقتی سر دست می‌گیره نوزادش رو، و می‌دونه همین الآنه که تیری بیاد و... این چه حالی داره؟
           اصلا ممکنه وضعیتی که وقت شنیدن "مهلاً مهلا"ی خواهرش داشت رو پیدا کنم؟ اون صبر و استقامت، اون شکیبایی، اون حال انقطاعِ حضرت رو...
           تا وقتی گیر این چیزهای مسخره هستیم، وضعیت همینی هست که هست.
           درصد زیادی از دلبستگی ما به اشیاء اطرافمون، روی احتیاج نیست، روی اعتیاده! مَرَضه! لذا "حسینی" نیستیم! چون اگه یه روزی إمام زمانمون ـ علیه السلام ـ بیاد و بخواد دست به تعلقاتمون بزنه، جیغمون بالا می‌ره و جلوش جبهه می‌گیریم... اگر ازمون یاری بخواد، علایق سیاهمون رو ترجیح می‌دیم.
           دو. اما خود امام حسین رو نگاه! چون از همه بی‌تعلق‌تر بود، لحظه‌ی شهادت یه جور دیگه‌ای عروج کرد. عُلقه؟! هه! برای او معنا نداشت! بالاتر از این‌ها، مصیبت‌های سنگینی مثل غصه‌ی اسارت پیش‌‌ِ روی خانواده‌ش، داغ عزیزان، سختی تشنگی و زخم و جراحت‌ها در توجه به توحید او اثری نگذاشت! او مشغول عشق‌بازی با خدای خودش بود!

           "هِلال بن نافع مى‏گوید: من در نزدیکى حسین ایستاده بودم که او جان مى‏داد؛ سوگند به خدا که من در تمام مدّت عمرم، هیچ کشته‏اى ندیدم که تمام پیکرش به خون خود آلوده باشد و چون حسین صورتش نیکو و چهره‏اش نورانى باشد. به خدا سوگند لَمَعات نور چهره او مرا از تفکّر در کشتن او باز مى‏داشت!
           و در آن حالت‏هاى سخت و شدّت، چشمان خود را به آسمان بلند نموده، و در دعا به درگاه حضرت ربّ ذو الجلال عرض مى‏کرد:

           صَبْرًا عَلَى قَضَآئِکَ یَا رَبِّ! لَا إلَهَ سِوَاکَ، یَا غِیَاثَ‏ الْمُسْتَغِیثِینَ!
           «شکیبا هستم بر تقدیرات و بر فرمانِ جارى تو اى پروردگار من! معبودى جز تو نیست، اى پناه پناه آورندگان!»"**

شب پنج شنبه
بیست و دوم 
محرم الحرام
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* با همه بیگانه شد هرکه به او آشناست./جودی خراسانی.
** لمعات الحسین، ص92.

۱۵ آذر ۹۱ ، ۲۱:۴۵

کربلاتنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود
هنوز مِهر تو باشد در استخوان... ای دوست!*

شب دوشنبه
بیستم محرم
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* سعدی.

۱۳ آذر ۹۱ ، ۰۱:۱۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ آذر ۹۱ ، ۰۱:۲۲

بعد از مدتها فرصت کرده ام بنشینم پای نِت

بعد از مدتها وقت کردم بنویسم

امسال شلوغترین محرم عمرم بود

با مسئولیتی که داشتم

نفهمیدم چی شد که تموم شد

فردا شب آخر مجلسمونه...

مجالس مجازی این وبلاگ هم به خاطر همین مشغله تا چهارم بیشتر تشکیل نشد

خیلی خسته ام

خیلی

دوست دارم برم حجره

در رو قفل کنم

موبایل رو هم خاموش

و یک هفته فقط بخوابم

دارم فکر میکنم به حال این زن وبچه 

که امشب تازه اول دوره افتادنشون هست توی کوچه و بازار...

صلی اللـه علیک یا أباعبداللـه...

شب11محرم1434

۰۶ آذر ۹۱ ، ۰۲:۰۵

استاد ما می‌فرمود شام غریبان که می‌شد
با این‌که هنوز سنی نداشتیم
مادر ما همه‌ی رخت‌خواب‌ و متکاها را جمع می‌کرد و ما را روی زمین می‌خوابانید.
می‌گفت یتیمان سیدالشهداء امشب سر به خاک صحرا گذاشتند
از انصاف دور است اگر شما راحت بخوابید...

شب یازدهم محرم
1434

۰۶ آذر ۹۱ ، ۰۲:۰۲