یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

           1. یکی دو ساعت پیش، با محمدصادق رفتیم حجامت. اون حجامت عمومی کرد و من حجامت دو ساق پا. مدت‌ها بود که وقتی یه مقدار پیاده راه می‌رفتم، ماهیچه‌های پام بدجور اذیت می‌کرد. به ذهنم رسید برم فصد یا حجامت کنم؛ که حجامت تجویز دوست دکتر ما بود. حجامت کردم و کلی سودا تحویلمون داد. حدسم درست بود و الآن الحمدلله خیلی احساس راحتی دارم. بار دومم بود که حجامت رو تجربه می‌کردم. دوست دارم از این به بعد، زود به زود حجامت کنم. تاثیر عجیب و سریع حجامت ـ چه عمومی‌، چه موضعی‌ ـ  طوریه که آدم نمی‌تونه ازش چشم پوشی کنه. 
           خیلی چسبید! 
           2. إن‌شاءاللـه فردا، حدود ساعت ده شب، از تهران حرکت می‌کنیم. می‌خوام مثل ماه رجب‌های گذشته، بار سنگین کدورت‌ و خستگی و ملالت و گناهم رو، بر آستان مقدس و منور حضرت إمام علی بن موسی الرضا علیه السلام بندازم و برای قضای حاجاتم، به آقای آقاها متوسل شم! می‌خوام ـ بخت اگر مدد کند! ـ حدود دو هفته مهمون آقا و سرورم باشم. البته اگه بیشتر هم شد، دمش گرم!
           داشتم به مادر می‌گفتم: ما که انقدر برای رسیدن به اون آستان و عتبه بوسی حرمش خوش‌حال و ذوق‌زده هستیم، همه قطره‌ای از دریای احساس اون حضرته نسبت به ما! به عبارت دیگه: اون حضرت صدها برابر بیشتر از ما، نسبت به زائر شدنمون ذوق و اشتیاق و شادی دارند. مادر گفت: چطور ممکنه؟ با توجه به این‌که ما رو سیاهیم. لابد این حالت برای اولیای خداست.
           عرض کردم: نه! درست مثل طفلی که خودشو کثیف کرده؛ نجس کرده؛ و می‌ره طرف مادرش. اون طفل که زیاد چیزی نمی‌فهمه، این مادره که بیشتر از خود نوزاد و کودکش، از پاک شدنش، خوش‌حال می‌شه. این مادره که به زور ـ ولو با کتک!ـ کودکش رو می‌بره حمام و با کمال میل و اختیار، تمیزش می‌کنه... . إمام هم همین‌طوره، و البته ظلمه که بگیم همین‌طوره؛ بلکه صدها پله بالاتر و لطیف‌تر و ظریف‌تر از این‌هاست مسئله‌ی إمام و مأموم. حقیقتا لطفی که إمام به موجودات عالم داره، هیچ‌کس نداره، جز خداوند متعال. چون إمام، تجلی أعظم و أتم أسماء حسنای خداست... چون إمام، وجه خداست، روی زمین...

شب چهارشنبه
19رجب المرجب
1432

۳۱ خرداد ۹۰ ، ۲۰:۱۵

           یکی بود، یکی نبود. یه خطاط خوش سلیقه بود، که خیلی خوب خط می‌نوشت و کارش رو مسلط بود. فقط یه ایراد کوچیک داشت و اون‌هم این‌که: گاهی توی نوشته‌هایی که سفارش می‌گرفت، سرخود و بی‌اجازه، دست می‌برد. یه روز یکی از علما اومد پیشش و گفت: می‌خوام یه قرآن نفیس تو این برگه‌‌های گرون‌قیمتی که برات آوردم بنویسی، به شرطی که تمیز و بدون دخل و تصرف خطاطی کنی! فلانی! این دیگه شعر و نثر عادی نیست که بتونی توش دست ببری و آب از آب تکون نخوره‌ها! این قرآنه! کلام خداست! تحریفش حرومه! جیز می‌شی!
           ـ چشم! چشم! خیالتون راحت باشه! تمام تلاشمو می‌کنم.
           مرد خطاط، شروع کرد به نوشتن قرآن و بعد از چند ماه، کارش رو تموم کرد. یه روز اون مرد عالم برای گرفتن سفارشش اومد. 
           ـ فلانی! چه کردی؟ کار ما تموم شد؟
           ـ بله بله! الحمدلله چه کار تمیزی هم از آب در اومده.
           ـ خدای نکرده توش که دست نبردی؛ ها؟
           ـ واللـه چی بگم... خیلی سعی کردم چیزی رو عوض نکنم؛ اما حاج‌آقا! انصافا دو سه جاش در شأن قرآن نبود؛ منم عوضش کردم!
           ـ چی؟! قرآن اشتباه داره؟ کجاش؟! 
           ـ داشتم می‌نوشتم، رسیدم به جایی که نوشته بود: "شَغَلَتْنا أَمْوالُنا وَ أَهْلُونا" (سوره فتح:11). تعجب کردم! با خودم گفتم قرآن که چیز غلطی نداره؛ اما این‌جا نوشته: شغلتنا! گفتم لابد ناسخ اشتباه کرده. اصلاحش کردم به: "شَدُرُسْنا أَمْوالُنا وَ أَهْلُونا"!
           وقتی رسیدم به یه جایی که نوشته بود: "وَ خَرَّ مُوسى‏ صَعِقا" (سوره أعراف:143). با خودم فکر کردم حضرت موسی که خر نداشت! اون حضرت عیسی مسیح بود که خر داشت! لابد اشتباه شده! برای همین اصلاحش کردم: "وَ خَرَّ عیسی‏ ضعیفا"!
           جای آخرش هم که دیگه اشتباهش فاحش بود! راجع به حضرت مریم دوبار آورده بود:" الَّتی‏ أَحْصَنَتْ فَرْجَها" (سوره أنبیا:91، سوره تحریم:12). چقدر زشت بود! این چه لفظیه (فرج) که تو قرآن به کار رفته؟! زشته! قباحت داره! منم تغییرش دادم به: "الَّتی‏ أَحْصَنَتْ اونجاها"!!
           ـ عارف شهیر معاصر: مرحوم آیت اللـه حاج شیخ محمدجواد أنصاری همدانی ـ رضوان اللـه تعالی علیه ـ این داستان رو ـ در باب این که چقدر بده انسان کلام دیگری رو تحریف کنه ـ نقل می‌فرمودند. البته یه مقداری خودم هم توش دست بردم! ـ

سه شنبه
۱۸رجب المرجب
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سوره مائده، آیه ۱۳.

۳۱ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۰۸

            امروز با محمدصادق می‌رفتیم یه جایی، که وسط راه خوردیم به غروب و کنار یه مسجد زدیم بغل، رفتیم نماز. چون هنوز اذون نداده بودن، اهل مسجد تازه داشت پیداشون می‌شد. یه پیرمرده‌ نشسته بود رو صندلی و یه مرد پیر دیگه، که سر زنده تر از اون بود، سر به سرش می‌ذاشت. همینطور که اذیتش می‌کرد، اون اولی با صدایی که ـ ته لرزه‌ای هم داشت اما ـ محکم بود، گفت: تو کِی می‌خوای آدم شی؟! اون یکی با شادابی جوابشو داد: نمی‌دونم! اما می‌دونم آخرش آدم می‌شم. آخرش می‌شم! باور کن! اولی منکرانه گفت: آخه کِی؟! حتما اون دُنــیـ... دومی زد وسط حرفش و مصمم‌تر از قبل ـ در حالی که با دوتا دستاش می‌زد رو لُپ‌های اون‌یکی پیرمرده! ـ گفت: این دنیا و اون دنیاشو نمی‌دونم! اما می‌دونم که بالاخره یه روز آدم می‌شم!
           شاید برات مسخره باشه، اما خیلی تکونم داد!

شب شنبه
نیمه رجب
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*کنی مانند طفلان خاک بازی؟!

۲۸ خرداد ۹۰ ، ۲۳:۱۷

           ۱. یه مقدار از شب گذشته بود؛ از اون جمعه شب‌های بدخیم دل‌گیر! کنار دست راننده‌ نشسته بودم، تو یکی از این تاکسی خطی‌های تهران ـ قم. مسافرا تکمیل شدن و راننده راه افتاد. رَم موبایلم یه مدت دست آبجی بود، خواستم ببینم چیا ریخته توش. هندزفری گذاشتم تو گوشم و یکی یکی صداها رو برای تست گوش می‌دادم.
           همون دو سه تای اولی بود فکر کنم، که یکی‌ش منو گرفت. راجع به امام رضا علیه السلام، محمود کریمی می‌خوند: "تو سایه‌ی سرمی، پناه آخرمی، تو سایه‌ی سرمی... من که غیر تو کسیو ندارم، تویی همه دار و ندارم..." نمی‌دونم چی شد، دیگه نفهمیدم؛ بغضی که کلی نگهش داشته بودم، ترکید! یادمه انگار آروم زمزمه هم می‌کردم که "آخ امام رضا"!
           با این‌که گریه‌م آروم و بی‌صدا بود، اما راننده دوزاری‌ش افتاد. بنده خدا اومد مثلا تسلی خاطر بهم بده، تا خودِ قم روضه گذاشت! دلم سکوت می‌خواست، اما از طرفی دلم نیومد بهش بگم قطعش کن. خلاصه سرمون رفت!
           2. (نمی‌خواستم از این‌جا به بعد رو بنویسم، ولی حالا که داره میاد، بذار بیاد: ) نکته‌ای هست و اون این‌که: "سکوت" تو جوامع امروزی مفهوم خودش رو از دست داده. اگه مردم می‌دونستن صداهای اضافی و غیر ضروری‌ای که ـ خواسته یا ناخواسته ـ گوش می‌دن، چه تاثیر منفی‌ای روی روحشون داره، قطعا همون بلایی سر وسایل صوتی می‌اومد، که سر قلیون‌ها با فتوای میرزای شیرازی اومد! اما چه کنیم که حالمون نیست! بنده‌ی خدا سر شب یه ذره ناپرهیزی کنه و مزاجش رو مراقب نباشه، از ناسازگاری و ناراحتی جسمش، می‌فهمه یه جای کار لنگه. می‌بینه بقیه خوشن و خودش ناخوش؛ بقیه راحتن و خودش معذّب، بالاخره می‌فهمه که یه چیزیش هست! اما تصور کن جهانی رو که همه، باید یکی دو ساعت تو بستر با خودشون ـ یا با دیگری!ـ کلنجار برن تا خوابشون ببره؛ چی می‌شه؟ آره! دیگه این "دیرخوابی" بیماری محسوب نمی‌شه! چون همه با جمله‌ی "همه همین‌طورن" خودشون رو راضی می‌کنن. و اصولا میزان و معیار ما، به طور غیر ارادی، رفتار عامه‌ی مردمه. تو خیلی از چیزها اینطوریم.
           نگاه کن! چند میلیارد آدم، مشغول لگدمالی روحشون هستند! برای همین، دیگه زجرکشیدن روح، بیماری محسوب نمی‌شه. آرامش نداشتن، مرض نیست. چون از اولی که به دنیا اومده، آرامشی نداشته. نچشیده. غیر شب، چیزی ندیده تا روز براش معنا و مفهومی داشته باشه. درست مثل کور مادرزادی که تصور رنگ‌ها، براش غیرممکنه. حالا واسه هم‌چین آدمی، بخوای از "آرامش" حرف بزنی! ای بابا! اصلا مفاهیم تغییر کرده‌ن. آره! بدبختی ما همین‌جاست. از اون روزی که مسمّی و معنا رو برداشتند و جز اسم و لفظ، چیزی ازش باقی نموند، بیچارگی انسان شروع شد... .

شنبه
نیمه‌ی رجب
1432

ــــــــــــــــــــــــــــــ
*بسته دل در یاد "حیّ لا یموت"/شیخ بهایی: نان و حلوا، بخش بیستم، فی حفظ اللسان و هو من أحسن صفات الإنسان.

 

۲۸ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۱۴

گندم جمع آمده گم می‌کنیم
می‌نیندیشیم آخر ما بهوش
کین خلل در گندمست از مکر موش
اول ای جان! دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم کوش کن

گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟!


ریزه‌ریزه صدق هر روزه چرا
جمع می‌ناید درین انبار ما؟

           ۲. سوراخه! میفهمی؟! قصه‌ی تلخ مرا سرسره‌ها میفهمند!

بین الطلوعین دوشنبه
بیست و ششم جمادی۲
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مثنوی معنوی ملّای رومی، دفتر اول.

۰۹ خرداد ۹۰ ، ۰۳:۰۷

یا تو که پاکدامنی، مرگ من از خدا طلب!
           ۲. دلم تنگ روزهای ماه رجبه، تو حرم امام رضا علیه السلام: باز دوباره بخونم: الحمدلله الذی أشهدنا مشهد أولیائه فی رجب...

شب یکـ شنبه
بیست و پنجم جمادی۲
۱۴۳۲

۰۸ خرداد ۹۰ ، ۲۲:۵۰

۱. أحب لحبّها تَلَعاتِ نجد
أحِبُّ لِحُبّها السُّودانَ حتّی
أحبّ لحُبّها سودَ الکِلاب ِ...

به خاطر عشق لیلی، پستی و بلندی های سرزمینش "نَجد" را دوست دارم!
به خاطر عشق او، غلامان سیاه آن‌جا را ـ حتی ـ دوست دارم!
و حتی، سگان سیاه کوی او را...

           ۲. یادمه؛ بار اولی که حجره نشینن شدم رو. ماه رمضون بود. صبح اومدم و تا عصر به زور خودمو نگه داشتم، اما دَم افطار فیلَم یاد هندوستان کرد و رفتم خونه!
           حالا که چند سال از اون روز می‌گذره، اون‌قدر به حجره انس گرفته‌م، که دوست دارم حتی روزهای تعطیل هم، این‌جا بمونم و استفاده ببرم. دوری از این‌جا، برام ملالت آوره!
           بچه‌تر که بودم، وقتی دو وعده غذای یه جور می‌خوردم، دل‌زده می‌شدم. ولو این‌که لذیذ هم بود. اما الآن گاهی می‌شه دو سه وعده پشت سر هم فقط نون و پنیر می‌خوریم و اعتراضی نیست! یه نمونه‌ش امشب: شام حجره، نون تافتونی بود که صبح خریده بودیم. نفری نصف نون و به اضافه کمی نمک خوردیم و الآن خیلی هم خوش‌حالیم! این‌که می‌گم خوش‌حالیم، واقعا خوش‌حالیم‌ها! گاهی به هم‌حجره‌ایم می‌گم. می‌گم این سفره‌ای که من و شما می‌ندازیم و با دل‌خوشی می‌شینیم می‌خوریم و مشکلات دنیا و بی‌پولی و سختی‌هاش به چیزمون هم نیست (!) رو سلاطین دنیا هم ندارند! طرف بهترین غذاها رو با بهترین تشریفات و مخلّفات، بین آشناهاش می‌خوره، اما شاد نیست. بهش نمی‌چسبه. اما ما این‌جا شده، نون و پیاز خوردیم و واقعا از ذهنمون نگذشته که این چه وضعیتیه؟!
           اینو این‌جا نمی‌نویسم که بگم خیلی زاهدم. که چه جای ریا، وقتی اولا برای خودم می‌نویسم و ثانیا برای ره‌گذری که منو نمی‌شناسه. این رو دارم ثبت می‌کنم برای این‌که بگم: عشق، همه چیز رو حل می‌کنه. همه‌ی سختی‌ها رو به جون آسون می‌کنه. نه تنها آسون، که سختی‌ها می‌شن لذت! اگرچه ما در راه امام زمان علیه السلام چیزی از بلا نچشیدیم. الحمدلله امکانات و وضع زندگی‌مون مثل طبقه‌ی متوسط جامعه‌ست و کم و کسری نداریم. اما در حد خیلی خیلی خیلی ضعیفش، اینو ادراک کردم که اگه محبت باشه، سختی‌ها آسون می‌شه. 
           ۳. مرحوم علامه‌ی طباطبایی ـ رضوان اللـه علیه ـ می‌فرمود: ما با مرحوم آیت اللـه شیخ عباس قوچانی در نجف، دو سال، شب و روز غذامون نون و چایی بود؛ اما یک بار هم از ذهنمون نگذشت که: "این چه وضعیتیه که ما داریم؟"!
           اون‌ها کجا و ما کجا؟ تا یه ذره اوضاعمون بالا پایین می‌شه، دادمون هوا می‌ره!
           ۴. یکی از دوستان اهل حال، یه شب اومد پیشم و در بین صحبت، گفت: دو سه سال پیش که برف شدیدی اومد، (زمستان ۸۶) آب تو لوله‌های مدرسه یخ زده بود. من تو حجره تنها بودم. نصف شب بلند شدم که نافله بخونم. همون‌طور که تو رخت‌خوابم نشسته بودم، فکر کردم و یادم اومد که آب نیست، باید برم سر حوض، یخ‌ حوض رو بشکنم و وضو بگیرم. سوز سرمایی که از لای در حجره میومد تو، گرمی جای خواب و فکر یخ حوض، منصرفم کرد! همون‌طور که نشسته بودم، به قصد خوابیدن دراز کشیدم. تو همین حین، یه دفعه صدای خیلی عجیب و کاملا واضحی از عالم بالا شنیدم که می‌گفت: "عاشقی شیوه‌ی رندان بلا کش باشد!"

شب جمعه
۲۳جمادی الثانی
۱۴۳۲
(اولین مطلب نوشته و ارسال شده در حجره!)

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
* مات اویم مات اویم مات او!/مولانا.

۰۶ خرداد ۹۰ ، ۲۲:۵۲

          1. حتما دچارش شدی: خیره بشی به یه گوشه‌ای نتونی چشم برداری. همون‌طوری ـ خیره خیره ـ خشکت بزنه، تو عمق فکری که معلوم نیست کجای عالم خیالته، گیر کنی. می‌خوای مبهوت‌ نباشی، می‌خوای از اون فکر خاص بیرون بیای، اما اراده‌‌ت، خیلی ضعیف‌تر از حالِ حاکم بر عالم دلته؛ لذا همون‌طوری می‌مونی. مث مجسمه!
          شده حکایت الآنِ من. کم‌تر حوصله می‌کنم حرف بزنم. کم‌تر حال دارم توضیح بدم. دو سه بار نشستم تا برا "یه آقا" مطلب بنویسم، اما حسش نیومد. از تو چه پنهون که یه چیزایی هم نوشتم، اما پاک کردم!
          ۲. انگار هرچی ننویسی، نوشتن سخت تر میشه!

یکـ شنبه
هجدهم جمادی الثانی

۱۴۳۲

۰۱ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۰۰