یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سید هاشم حداد» ثبت شده است

خیال نکنید من الآن یه مدته دیر به دیر می‌نویسم یعنی حرفی ندارم بزنم‌ها! نع‌خیر! بنده‌ی شرمنده‌ی حقیرِ فقیرِ سراپا تقصیر، اگه حال، و مهم‌تر از اون وقت داشتم و توفیق هم رفیق طریقم بود، روزی پونصدتا پست می‌ذاشتم پر محتوا! باقلوا! چرب و چیلی! از اینا که یه وجب روغن روش می‌شینه.
           حالا اینا رو برا خودم می‌گم که دلم خوش باشه دیگه. و الّا کارنامه‌ی ما معلومه سه چهار سال چی سر هم کردیم که مثلا پز بدیم ما هم وب‌لاگ داریم!
           عارضم به خدمتتون که... چی می‌خواستم بگم؟ یادم رفت. یه چیز دیگه یادم اومد. سابق بر این یکی از دوستان که می‌دونه وب‌لاگ دارم اما آدرس و ایناشو بلد نیست، پرسید: تو که انقدر به ما می‌گی وقتتون رو تلف نکنید، برای چی خودت که پرمشغله‌ای وب‌لاگ می‌نویسی؟
           بهش گفتم:
           اوّلندش: اگرچه ما مطالبی که می‌نویسم همه‌ش به درد نمی‌خوره، اما بی‌هیچ‌چی هم نیست! بالاخره آیه‌ای، حدیثی، حکایتی چیزی هست که به درد بخوره.
           دویّمندش: نوشتن برای من مث سیگار می‌مونه! دیدید بعضیا تفریحی سیگار می‌کشن؟ مثلا هر یکی دو روزی یه نخ!
           حالیّه که بی‌بی پیرتر شده دیگه دکتر منعش کرد، اما جوون‌تر که بود من یادمه سیگار می‌کشید. بچه بودم اون‌وقت‌ها. گاهی که می‌رفتیم خونه‌شون، می‌دیدم از صبح تا شب کار می‌کرد و گاهی که خسته می‌شد لب سکوی هال کنار گلخونه می‌نشست و یه سطل کوچیک می‌ذاشت جلوی پاش. سطل واسه چی؟ عرض می‌کنم! می‌نشست و یه سیگار بهمنی، اسفندی، فروردینی چیزی دود می‌کرد. و بعد ـ چون بسیار آدم تمیز و رو اصولی هستند ـ خاکسترش رو می‌ریخت توی این سطل جلوی پاش. زیاده‌روی هم نداشتیم اصلا! فقط و فقط یک نخ! وقتی سیگار می‌کشید، خیلی آروم می‌شد. ساکت می‌شد. بساط عیشش رو ـ که فقط همون سطل فلزیه بود! ـ جمع می‌کرد و یاعلی! می‌رفت سراغ باقی کاراش.
           خلاصه وب‌لاگ نویسی واسه من یه همچنین حکمی داره.
           آهان. یادم اومد چی می‌خواستم بگم. یه مدتی هست که خیلی درگیرم. خسته، آشفته، ژولیده! از زمین و آسمون هم برام بلا می‌باره. یعنی اتفاقاتی می‌افته که پشت سر هم بودنشون خیلی عجیبه. مثلا انگار وسایل خونه با هم قرار گذاشته‌ن که نوبتی خراب بشن!
وقتی از زیارت برگشتیم، به طور فله‌ای (!) وسایلمون سوخت. برق خونه ولتاژش قوی شد و یه سری وسایل مثل یخچال و مودم و رادیو و لباس‌شویی و این‌ها مرحوم شدند. روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
           بعد از این، به طور کلی هر روز (یعنی تقریبا بی‌مبالغه و "واقعا" هر روز) یک اتفاقی توی خونه می‌افته. از چیزهای پیش پا افتاده‌ای مثل شکستن شیشه بگیرید تا خرج‌ها و دردسرهای کلافه‌کننده‌ای مثل تعویض لوله‌های آب خونه، ترکیدگی لوله پولیکای داخل دیوار، خراب شدن وسایل برقی، شکستن نردبون و زمین خوردن کارگری که روش وایساده بود (!) و...
           این‌ها در شرایطیه که بابام درآمد کمی داره و من هم تا خرخره‌ی توی قرض رفته‌م و کاری از دستم ساخته نیست.
           نمی‌خوام دونه‌دونه اتفاقاتی که افتاده رو بنویسم، که واقعا خوشم نمیاد از آدم‌هایی که خوشی‌هاشون مال خودشونه و عجز و ناله و اشکشون سهم بقیه. اما برام خیلی جالبه که اگه خدا بخواد بنده‌ای رو امتحان کنه، می‌کنه! هیچ توجیه عقلی وجود نداره که تمام این بلایا، سر یک خونه بیاد، ولی میاد! کاریش هم نمی‌شه کرد.
           تا این‌جا درست؟ دیروز باتری ماشین خوابیده بود و برده بودم پیش باتری‌ساز. سر راه برگشت، داشتم با خودم فکر می‌کردم که چرا وضعیتمون این شده و من این چند روز نتونستم دو صفحه با آرامش مطالعه داشته باشم. با خودم گفتم: چرا انقدر گرفتار شدم؟!
           هنوز چند لحظه از این فکر نگذشته بود که دیدم پشت شیشه‌ی یه ماشین، با خط نستعلیق نوشته: "چون از خدا دوریم، گرفتاریم"!
           خیلی تکون خوردم. یادم افتاد دو سه روزه اذکاری که از استاد گرفتم رو انجام نداده‌م. شاگرد حق نداره اذکاری که می‌گیره رو ترک کنه. یاد این افتادم که ماه شعبان اومد و من فقط یک بار تونستم مناجات شعبانیه بخونم! یادم افتاد که توی این ماه شعبان، هیچ شب جمعه‌ای نتونستم اذکارم رو انجام بدم... و بالاخره یاد این آیه از قرآن افتادم که: "وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْری فَإِنَّ لَهُ مَعیشَةً ضَنْکا"! *و کسى که از یاد خدا إعراض کند، پس بدرستیکه زندگى او توأم با سختى و مشکلات خواهد بود!"

          آره عزیز دلم! از ماست که بر ماست! از این جهتی که آرامش ما، فرصت و فراغتِ ما برای عبادت و مطالعه و تفکر و کمک به خلق و احسان به غیر و امثال ذلک، با بلایایی که سرمون میاد از بین می‌ره، به خاطر اون غفلت‌هاییه که داریم! کفر نعمت از کفت بیرون کند... خدا غیوره! اگه فرصت داشته باشیم و استفاده نکنیم، اون فرصتی و فراغتی که هست هم از ما خواهند گرفت.
           این جواب اولی بود که به ذهنم رسید برای این پیش‌آمدهای ناگوار.
           و جواب دوم یاد این کلام مرحوم سیدهاشم حدّاد رضوان اللـه علیه افتادم که می‌فرمود:


           "سلوک راه خدا بدون جلوه‌ی جلال، محال است‏. این راه مستلزم ایثار و از خود گذشتگى است؛ و بعضى از رفقاى ما تنبل‏اند و حاضر براى انفاق و ایثار نیستند، و لذا متوقّف مى‏مانند. من براى ملاقات و دیدار آنها زیاد به کاظمین علیهما السّلام میروم و شبها و روزها مى‏مانم، ولیکن این کافى نیست. زیرا در مجالس انس و مذاکرات، پیوسته ذکر جمال مى‏شود، و وَجد و نشاطى حاصل میگردد؛ امّا همینکه بخواهم گوشى از کسى بگیرم همه فرار مى‏کنند و کسى باقى نمى‏ماند! و بالاخره بدون جلال که کار تمام نمى‏شود. و لهذا من متحیّرم در کار بسیارى از ایشان، آنگاه با چه لطائفُ الحیَلى و چه رمزهائى که نه کاسه بشکند و نه دست بسوزد، باید بعضى از اوقات، آنان را وادار به امرى خلاف طبع و میلشان بنمایم تا فى الجمله تمکینى پیدا نمایند و راهشان استوار گردد..." *


           واقعا هم همین‌طوره. گاهی اوقات انقدر زندگی بر وفق مراده که کیف می‌کنی. می‌ری عمره‌ی رجبیه، و اون‌جا تو هستی و کعبه و عشق و مستی؛ نه مانعی هست و نه مزاحمی. خودتی و خدای خودت. گاهی اوقات هم انقدر فشار روت زیاده که نمی‌تونی دو رکعت نماز بخونی.
           خب خدایا! عیبی نداره! می‌خواهی با جلوه‌های جلالت، خودخواهی و منیّت‌ ما رو از بین ببری، خانه‌ت آباد! از تو ممنونیم! اما حالا که می‌خواهی فرو کنی، جان خوبانت یواش‌تر! که ما ضعیفیم و کم‌طاقت... 
           مرتبط با پاراگراف آخر: +.

نیمه شب شنبه
 بیستم شعبان
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* سوره طه، آیه 124.
** روح مجرد، ص480.

شعر تیتر از پروین اعتصامی:
کار هستی گاه بردن شد زمانی باختن
گه بپیچانند گوشَت، گه دهندت گوشوار.

۰۸ تیر ۹۲ ، ۰۲:۰۵

           شب جمعه بود. وارد حرم شدم. خب... شب‌های جمعه‌ی کربلا، گفتنی نیست...حرم خیلی شلوغ بود. "علی" گفته بود امشب خیلی شلوغه. بهش گفتم: "عیبی نداره. به قول علامه‌ی طباطبایی: ما هم قاطی شلوغی‌ها!" ضریح کربلا
           وارد صحن که شدم، آدم‌ها رو جمعیت هُل می‌داد. از فشار جمعیت، کسی قدرت تغییر مسیر نداشت. اصلا قطره‌ها حق انتخابی ندارند! این دریاست که تصمیم می‌گیرد. خودم رو سپرده بودم دست این اقیانوس باشکوه! بدون ترس از غرق شدن... اصلا تلاش نمی‌کردم از دایره‌ی فشار زوّار خارج بشم... هیچ‌کس رو هم هل نمی‌دادم... یکدفعه چشم باز کردم و دیدم توی آخرین قسمتِ ضریحِ بخش مردانه ـ که تقریبا می‌شه گفت پایینِ پای حضرت می‌شه ـ، ضریح رو بغل گرفته‌م و فشار جمعیت پشت سرم جوری بود که حتی اگر می‌خواستم هم، نمی‌تونستم از کنار ضریح خودم رو بیرون بکشم. سینه به سینه‌ی ضریح شده بودم و از پشت فشار جمعیت خیلی شدید بود، اما هیچ احساس درد و ناراحتی‌ای نداشتم. سرمو چسبوندم به شبکه‌های ضریح. اشک‌هام، بی‌صدا، دونه دونه زائر می‌شدند... یه کم که گذشت، یه نفر همون اطراف شروع کرد به گریه کردن. بعد از اون، یه نفر دیگه... سومی، چهارمی... من هم دیدم این‌جا صداها گمه، ناله‌مو رها کردم.
           آه... چقدر شیرین بود... بدون ترس از شناخته شدن، زار می‌زدیم. توی اون فشار و جمعیت، کسی به کسی نبود. و چه با حسرت، این جمله رو اون‌جا تکرار می‌کردم: "یا لیتنا کنّا معکم فنفوز ـ واللـه ـ فوزاً عظیماً"...
           و چقدر یاد این جمله‌ی مرحوم سیدهاشم حدّاد ـ رضوان اللـه علیه ـ افتادم که:

"من مى‏بینم در همه‌ی حرم‌هاى مشرّفه، مردم خود را به ضریح مى‏چسبانند و با التجا و گریه و دعا میگویند: وَصْله‏اى بر وصله‏هاى لباسِ پاره‌ی ما اضافه کن تا سنگین‏تر شود. کسى نمى‏گوید: این وصله را بگیر از من تا من سبک‌‏تر شوم، و لباسم ساده‏تر و لطیف‏تر شود!*

           بله... و اون‌جا می‌گفتم: آقا جان! بگیرید! از ما حسد رو بگیرید. کبر رو بگیرید. ریا رو بگیرید. کدورت‌ها رو بگیرید. ما رو درمان کنید که سرطان روح داریم و بی‌خبریم. اصلا هر چیزی که مربوط به "منیّت" و "نفسانیّت" ماست رو از ما سلب کنید و به جاش، خودتون رو کرامت کنید!

شب پنج شنبه
14- 06 - 1434
ارسال: فرداش!

۰۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۵۹

           یک. مؤلف روح مجرد می نویسند: "مرحوم (شهید مرتضی) مطهّرى با حقیر سوابق دوستى و آشنائى دیرین داشت، و ذکر مبارک حضرت آقا (مرحوم سید هاشم حدّاد) با وى کم و بیش- نه کاملًا- به میان آمده بود. و اینک که آقا از کربلا به طهران آمده‏اند ایجاب مى‏نمود که این دوست دیرینه نیز از محضرشان متمتّع گردد. روى این اصل، بنده جناب مطهّرى را خبر کردم و ایشان در بنده منزل احمدیّه‌ی دولاب تشریف آوردند و در مجلس عمومى ملاقات انجام شد. و سؤالاتى نیز از ناحیه مرحوم مطهّرى شد که ایشان پاسخ دادند. مرحوم مطهّرى شیفته ایشان شد، و کأنّه گمشده خود را اینجا یافت. و سپس مرتبه‌ی دیگر آمد و باز ساعتى در این اطاق عمومى بیرونى با هم سخن و گفتگو داشتند.

           آنگاه صدیق ارجمند مرحوم مطهّرى به بنده گفت: آیا ممکن است حضرت آقا به من یک ساعتى وقت بدهند تا در خلوت و تنها با ایشان ملاقات داشته باشم؟! عرض کردم: اشکال ندارد. ایشان وقت میدهند، و مکان خلوت هم داریم!
           به حضرت آقا عرض کردم، فرمودند: مانعى ندارد؛ بیاید و هر سؤالى که دلش می‌خواهد بکند.
           در بالاى بامِ منزل اطاق کوچکى براى اثاثیّه و لوازم بام معمولًا بنا مى‏کنند؛ حقیر مکان خلوت را آن اطاق قرار داده و ساعتى را آقا معیّن فرمودند براى فردا که بیاید و ملاقات خصوصى داشته باشیم.

           در موعد مقرّر مرحوم شهید مطهّرى آمدند، و ما با حضرت آقا آنها را به بام بردیم و براى آنکه احیاناً کسى به بام نرود حتّى از اطفال و افراد بى خبر از رفقا و دوستان، در وقت پائین آمدن درِ بام را از پشت قفل نمودم.

           در اینجا مرحوم مطهّرى آنچه می‌خواهد از ایشان مى‏پرسد. سؤالهاى انباشته و کهنه و جواب داده نشده‏اى را که چون ساعت به سر رسید و آقا پائین آمدند و مرحوم مطهّرى پشت سرشان بود، من دیدم مطهّرى بقدرى شاد و شاداب است که آثار مسرّت از وَجَناتش پیداست.

           آنچه میان ایشان و حضرت آقا به میان رفته بود، من نه از حضرت آقا پرسیدم و نه از آقاى مطهّرى، و تا این ساعت هم نمی‌دانم. ولى مرحوم مطهّرى هنگام خروج آهسته به حقیر گفتند: این سیّد حیات بخش است!

           ناگفته نماند که روزى مرحوم مطهّرى به حقیر مى‏گفتند: من و آقا سیّد محمّد حسینى بهشتى در قم در ورطه هلاکت بودیم، برخورد و دستگیرى علّامه طباطبائى ما را از این ورطه نجات داد.

           حالا این کلام مرحوم مطهّرى درباره حضرت حاج سیّد هاشم که: این سیّد حیات بخش است، هنگامى است که حضرت علّامه هم حیات دارند، و از آن وقت تا ارتحالشان که در روز هجدهم محرّم الحرام 1402 هجریّه قمریّه واقع شد، شانزده سال فاصله است. تازه علّامه پس از مرحوم مطهّرى، لباس بدن را خَلْع و به جامه‌ی بقا مُخَلَّع گشتند.

 

           دو. در سفرى هم که مرحوم مطهّرى به أعتاب عالیات مشرّف شدند، نشانى منزل آقا حاج سیّد هاشم را بنده به ایشان دادم، و در کربلا دوبار به محضرشان مشرّف شده‏اند. یکبار ساعتى خدمتشان می‌رسند، و بار دوّم روز دیگر صبحانه را در آنجا صرف مى‏نمایند.

           مرحوم مطهّرى در مراجعت از این ملاقاتها بسیار مشعوف بودند، و می‌فرمودند: در یکبار که خدمتشان بودم از من پرسیدند: نماز را چگونه‏ می‌خوانى؟ عرض کردم: کاملًا توجّه به معانىِ کلمات و جملات آن دارم!
           
فرمودند: پس کِىْ نماز میخوانى؟!
           در نماز توجّهت به خدا باشد و بس! توجّه به معانى مکن!" *

           

 

شب چهارشنبه
آخر ربیع الثانی
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* روح مجرد، ص161.

ـ شعر تیتر از ملامحسن فیض کاشانی رحمة اللـه علیه:
زهرچه غیر یار استغفراللـه

زبود مستعار استغفراللـه

دمی کان بگذرد بی‌یاد رویت

از آن دم بی‌شمار استغفراللـه

زکردار بَدَم صدبار توبه

زگفتارم هزار استغفراللـه

جوانی رفت و پیری هم سرآمد

نکردم هیچ کار استغفراللـه. 

۲۲ اسفند ۹۱ ، ۲۱:۲۸

           یک بنده‌ی خدایی زنگ زده بود، می‌گفت فلان وسیله‌مون خراب شده، می‌خوام یه نو بخرم؛ پول داری بهم قرض بدی؟ یا جایی رو سراغ داری که قسطی بفروشن؟
           گفتم: الآن با این وضع بازار که کسی قسطی نمی‌فروشه، اما برات ردیفش می‌کنم. غصه نخور!
           ـ می‌خوام دور و برِ چهارصد تا شش‌صد تومن پولش باشه.
           ـ عیبی نداره. می‌پرسم برات جور می‌کنم.
           ـ یه چیزی باشه که برام کار کنه دیگه. خراب نشه.
           خلاصه یه مقداری راجع به این موضوع و کمّ و کیف جنسش صحبت کردیم و من هِی بهش امید می‌دادم که عیبی نداره من برات می‌خرم و از این جور صحبت‌ها.
           یکی از رفقا نشسته بود پای مکالمه‌مون و داشت گوش می‌داد. بعد که قطع کردم، گفت: یه جوری با بنده‌ی خدا حرف می‌زنی، که کسی ندونه خیال می‌کنه تو یا مغازه‌ی فروش اون جنس رو داری، یا خرپولی! آخه آدم حسابی! تو پولت کجا بود؟ تو خودت یه عالمه بدهکاری! چرا الکی وعده می‌دی به مردم؟ یه کلام بگو نمی‌تونم برات بخرم!
           گفتم: ای بابا! تو انقدر هم نمی‌تونی ببینی که من با زبون گرم به یکی امید می‌دم؟ من که قراره بهش بگم "نشد"، چرا اولش نگم "انشاءاللـه انجام می‌دم" و امید داشته باشم و به اون هم امید بدم؟
           چی از ما کم می‌شه اگه اطرافیانمون رو نسبت به قضایایی که حتی می‌دونیم به جایی نمی‌رسه، خوشحال نگه داریم؟
           گاهی وقت‌ها اصلا عمر طرف نمی‌رسه به این‌که نهایتِ اون کار رو ببینه! چه دلیلی داره که بخوایم از عاقبت نامعلوم اون کار نا امیدش کنیم؟ 

           حرف که دیگه پولی نیست! وعده بده! وعده‌ی حتمی هم نه، ولی میگیم انشاءاللـه درست می‌شه! انشاءاللـه انجام می‌شه! و تا جایی هم که می‌تونیم برای انجام شدن نیاز اون، تلاش می‌کنیم. حالا دیگه اگه نشد، یه حرف دیگه است.
           صحبتِ تو، من رو یاد مثال خیلی جالبی انداخت که مرحوم آقای سیدهاشم حدّاد ـ رضوان اللـه علیه ـ می‌فرمود:

           "میفرمودند: هیچ‌کس را از رحمت خدا نباید محروم کرد، چرا که کار به دست ما نیست؛ به دست اوست سبحانه و تعالى. اگر کسى به شما التماس دعا گفت، بگو: دعا میکنم. اگر گفت: آیا خدا گناه مرا مى‏آمرزد؟ بگو: مى‏آمرزد. و قِس علیه فَعْلَلَ وَ تَفَعْلَلَ. وقتى کار به دست اوست چرا انسان از دعا کردن بخل بورزد؟ چرا زبان به خیر و سعه نگشاید؟ چرا مردم را از رحمت خدا نومید کند؟

مرحوم حاج سید هاشم حدّاد

           همیشه باید انسان مثل آن پدر باشد که به اطفال گرسنه و پریشان خود نوید میداد، نه مثل آن مادر که بر وعده و نوید هم بخل مى‏ورزید.

           پدرى در کربلا بچّه‏هاى بسیار داشت، و در نهایت فقر و پریشانى زیست مى‏نمودند. در اطاقشان یک حصیر خرمائى بود و بس. نه لحافى، نه تشکى، و نه متّکائى. پیوسته ایشان در عسرت و تنگدستى و گرسنگى روزگار میگذراندند، و هر چند ماه یکبار هم نمى‏توانستند آبگوشتى بخورند.

           بارى، یک شب که پدر به منزل آمد و اطفال را گرسنه یافت شروع کرد به نوید دادن که: اى بچّه‏هاى من غصّه نخورید، صبر کنید تابستان که بشود من سرکار می‌روم و پول فراوانى بدست مى‏آورم، آنوقت شما را سوار عَرَبانَه (درشکه) میکنم و براى مادرتان با بقیّه‌ی اهل منزل یک عَرَبانه علیحده (جدا جدا) میگیرم و همه را سوار میکنم. اوّل مى‏برم به زیارت سیّدالشّهداء علیه السّلام، بعد با همان عَرَبانه میبرم به زیارت أبا الفضل العبّاس علیه السّلام. ب

عد سوار عربانه مى‏شویم و مى‏آئیم در فندق (هتل) ... براى هر یک از شما جداگانه یک بشقاب چلو کباب میخرم و میگویم براى شما هریک، یک کاسه ترشى هم بیاورد. بعد از اینکه اینها را صرف کردید، باز با عَرَبانه مى‏برم شما را به محلّ (مغازه‌) پرتقال فروشى و هر چه بخواهید پرتقال میخرم، و سپس پرتقالها را در عربانه گذارده با شما به منزل برمیگردیم.

           به اینجا که رسید، زن به او هِىْ زد که: چه خبرت است؟! تمام پولها را که تمام کردى! چقدر خرج میکنى؟!

           مرد گفت: چکار دارى تو؟! بگذار بچّه هایم بخورند!

           قضیّه‌ی ما و انفاق ما، عیناً مانند انفاق همان مرد است که در اصلش و مغزش چیزى نیست، پوک است و خالى؛ امّا آن زن به این انفاقِ وعده‏اى هم بخل مى‏ورزد، ولى مرد با همین وعده‏ها بچّه‏ها را شاد و دلگرم نگه میدارد.

           وقتى براى انسان مسلّم شد که: لا نافِعَ وَ لا ضآرَّ وَ لا رازِقَ إلّا اللهُ، چرا ما از کیسه خرج کنیم؟ و یا در انفاق خدا و گسترش رحمتش بخل بورزیم؟ ما هم وعده میدهیم، و خداوند هم رحیم است و کریم؛ إعطا کننده و احسان کننده اوست."

 

سه شنبه
یازدهم ربیع
1434هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* روح مجرد، ص558.

۰۳ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۴۷
۰۴ آبان ۹۱ ، ۰۱:۱۹

           مشکل از آن‌جایی شروع شد که چند شب پشت سر هم:

           حجره‌ ـ حدود ساعت 11شب
           حسین، کلافه سر از کتابش برمی‌دارد و مثل همیشه می‌نالد: فلانی! دیگه جون ندارم! پاشم کپه مرگمو بذارم.

۲۷ مهر ۹۱ ، ۰۱:۳۸


یا أخِی!
إجْعَلْ هَمَّکَ هَمّاً واحِداً...
والسلام علیکم
ـ سید هاشم (الحداد) ـ**

شب پنج شنبه
هفتم رجب
۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ... یا مقیم کعبه شو، یا ساکن بتخانه باش
...
یا گل نورسته شو، یا بلبل شوریده حال
یا چراغ خانه یا آتش به جان پروانه باش

یا مشامت را زبوی سنبلش مُشکین مخواه
یا هم آغوش صبا یا همنشین شانه باش
یا که در ظاهر "فروغی" ذکر درویشی مکن
یا که در باطن مرید خسرو فرزانه باش.
/قسمتی از غزلی بسیار زیبا، سروده فروغی بسطامی.
** یعنی: ای برادرم! همتت را فقط یکی (فقط او) قرار بده...

۱۱ خرداد ۹۱ ، ۲۳:۳۷

این روزها
فقط آب میخورم
آب... آب... آب...
استسقا گرفته م

 

میانگین بیست لیوان آب میخورم در روز
جدای چیزهایی مثل هندونه و خربزه و یخ و ماست

و میخوام آبی که میخورم یخ باشه

بعضی چند شب پیش

طعنه میزدند.

میگفتند فلانی ادای جناب سید هاشم حداد رو در میاره

که او هم آب سرد و یخ زیاد میخورد...

دوشنبه
۲۲جمادی الثانی
1433

۲۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۳:۳۰