مُهَیمِنا!
به رفیقان خود رسان بازم...*
دوشنبه
۲۶شعبان
۱۴۳۳هـ.ق
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*حافظ.
مُهَیمِنا!
به رفیقان خود رسان بازم...*
دوشنبه
۲۶شعبان
۱۴۳۳هـ.ق
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*حافظ.
۱. ... یک عاشقی که فقط صورت معشوق در ذهنش هست، پس از یک مدت نفْس آن عاشق میشود نفْس معشوق! چرا؟ چون این نفس یک امر واحدی است که الآن به این صورت پیدا شده، و تداوم در این صورت او را بر آن صورت ملکه میکند، ثابت نگه میدارد.
و هذا مِن الألْطَفِ اللَّطائِف! که سالک باید همیشه در ذهن خودش چه صُوَری را عبور بدهد.
دیگر کلام ابن سینا در اینجا بماند که انسان نباید به مسائل و صُوَر و اینها توجه داشته باشد؛ و عجیب است که ایشان با اینکه در مراحل سیر و سلوک نبوده، اما حرفهای خیلی جالب، حرفهای خیلی عالی زده در اینجا که پرداختن به حکایات و امثال ذلک، ذهن سالک را میآورد پایین و ذهن انسان را از مرتبۀ تجرد پایین میآورد و در عالم وهم و خیال قرار میدهد و در آن استغفارنامه و توبهنامهای که دارد، میگوید: "من توبه میکنم که دیگر از این به بعد رمان نخوانم، قصه نخوانم، حکایات و اینها نخوانم، اینها من را در همین مرحلۀ پایین قرار میدهد و از توجه و ارتقاء به معنویات بازمیدارد و دیگر نمیتوانم در آنجا سیر بکنم..."
اینها همه برگشتش به این است که نفس ناطقۀ انسانی با آن صورت، اتحاد برقرار میکند...
ـ این مطلب، قسمتی از تدریس فلسفه توسط استاد بنده است، از کتاب منظومه مرحوم ملاهادی سبزواری ـ رضوان اللـه علیه ـ؛ این تکه پیاده شده از صوت تدریس ایشون، مربوط به حدود بیست سال پیشه ـ
۲. در «سَفینة البِحار» از «علل الشّرآئع» از أنَس روایت کرده است که گوید: مردى بیابانى به مدینه آمد- و براى ما خوشایند بود که از مردم بیابانى کسى به مدینه بیاید و از رسول اللـه چیزى بپرسد- و گفت: اى رسول خدا! ساعت قیامت چه وقت است؟
موقع نماز شد، حضرت رسول اللـه چون نماز را به جا آوردند گفتند: آن سائل ِ از وقت ساعت قیامت کجاست؟!
آن مرد گفت: مَنَم آن کس، اى رسول خدا!
حضرت فرمود: براى قیامت چه چیزى تهیّه کردهاى؟
آن مرد گفت: سوگند به خدا نه نماز بسیار خواندهام و نه روزه بسیار گرفتهام، مگر آنکه من خدا و رسول خدا را دوست دارم!
حضرت فرمود: الْمَرْءُ مَعَ مَنْ أَحَب. «انسان با محبوبش معیّت دارد.»
أنس گوید: هیچگاه من ندیدم که مسلمانان بعد از اسلام خوشحال تر باشند از این خوشحالى که بدین سخن رسول اللـه پیدا کردند! **
عصر جمعه
۲۴شعبان
۱۴۳۳هـ.ق
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بیتی کولاک! از مولانا، جلال الدین محمد بلخی. ادامه اش:
اى برادر تو همان اندیشهاى
ما بقى تو استخوان و ریشهاى
گر گل است اندیشهى تو گلشنى
ور بود خارى تو هیمهىْ گلخنى...
برای دیدن کامل شعر، نگاه کنید: مثنوی معنوی، دفتر دوم، ص۱۹۲؛ داستان: "گمان بردن کاروانیان که بهیمه ى صوفى رنجور است".
** معرفة المعاد، ج۹، ص۳۱۲.
(هشدار: قبل از خوندن این مطلب مطمئن بشید حداقل هجده سالتونه! )
سابقا با سید مهدی، فقه مباحثه میکردیم. باب حیض و نفاس و استحاضه که تموم شد، ـ و خیلی هم به سختی و دیر تموم شد! بس که فروعات داشت! ـ سید مهدی گفت: ما این رو بحث کردیم، واقعا سعی کردیم درست بررسی کنیم، اما آخرش نفهمیدیم این حیض و نفاس چطوریاست! فهمیدیمها! اما باز انگار ابهام داره! میگن خود شهید ثانی ـ رحمة اللـه علیه ـ هم که لمعه رو نوشت، آخرش گفت من حیض و نفاس برام جا نیفتاده!!
گفتم: مشهوره که دو باب از ابواب علوم فقهی هست، که تا بهشون مبتلا نشی، بلد نمیشی!
یکی باب حیض و نفاس و استحاضه است، و دیگری باب حجّ. الحمدللـه با عنایات یک مافیایی مثل سازمان حج و زیارت، فکر نمیکنم حالا حالاها حج نصیبت بشه. اما امیدوارم به زودی پریود بشی، بلکه احکام حیض رو بفهمی لااقل!!!
۲۳/۸/۱۴۳۳
۵شنبه
چند وقته دارم به این فکر میکنم. واقعا اگر ما عشق نداشتیم، چی داشتیم؟!
تو این لجنزار دنیا، تو این کثافتخونهی خاک، اگر محبت نبود، اگر حقیقت به این زیبایی نبود، واقعا به چه امیدی زنده میموندیم؟! از چی لذت میبردیم اونوقت؟! حقیقتا دنیا ـ با تمام زرق و برقش ـ چه چیزی داره که ما برای همیشه دلباختهش بشیم؟ اگر عشق نبود، ما جونمون رو فدای چی میکردیم؟! اگر عشق نبود، ما با چی تطهیر میشدیم؟! با چی از شرّ نفس کثیف خودمون راحت میشدیم؟ وَه که چقدر حتی حرفش هم لذتبخشه! فما أحلی اسماؤکم؟!
زیباست... تبارک اللـه... تبارک اللـه از این عشق... خدایا چه آفریدی؟!
میخندیم برای عشق... گریه میکنیم برای عشق... عشق... عشق... عشق... هو... اللـه... فدای عشق... جانها فدای گرد و غبار قدوم عشق...
جانم فدای تو! نمیدونم قبول میکنی یا نه؟! قابل قربانی شدن هست یا نیست!؟
هستیام صدقهی سرت ای عشق!
همون پایین پای پسر موسی بن جعفر ـ علیهم السلام ـ هستیام را برایت چوب حراج زدم: بأبی أنت و أمّی و نفسی و مالی و أسرتی!
همه هستیام فدایت! پدرم، مادرم، خودم، اهل و عیال و نانخورهایم! مالم و اعتبارم... همه وجودم! آبرویم برای تو! دین و دنیایم فدایت!
بردار و برو!
بگیر و ر احتم کن!
خودت را! خودت را عشق است!
دوست دارم برم سر شلوغترین چهارراه شهر و فریاد بزنم: آی غافلهای شهر! به چه مشغولید؟! به چه دلخوشید؟! بیایید ببینید عشق چه کولاک است! ببینید عشق چه مزهای میدهد! بیایید ببینید! چشمبندی نیست! تبلیغ دروغ نیست! به واللـه حقیقت دارد! هرچه گفتند راست بود! بیایید که پیالهها لبالب از میِ گلگون، بر سر سفرههاست، اما شما هشیارید و از این پیالهها غافل! بیایید بنوشید! بیایید! به چه مشغولید؟! دل بدهید به عشق؛ دل بکنید از دنیا! و:
بمیرید! بمیرید! در این عشق بمیرید!
در این عشق چو مُردید همه روح پذیرید!
بمیرید! بمیرید! وزین مرگ نترسید!
کزین خاک برآیید سماوات بگیرید!
بمیرید! بمیرید! وزین نفس ببُرّید!
که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید!
جانم فدای عشق! مشغول به چه شدهاید؟! مثل کودکان آبنبات کثیفی در دهان گرفتهاید و نفی لذت نکاح میکنید! رها کنید این عقل کودکانهتان را! دور بیندازید!
آه! چه بگویم؟! چی بگم که شما آخرالزمانی هستید! که شما گرفتار عذاب خفی الهی شدید! هرچه در گوشتان میخوانم، انگار بیهوش دنیا شدهاید! "و تری الناس سکاری، و ما هم بسکاری، و لکن عذاب اللـه شدید!" مردم را بیعقل میبینی، که آنها بیعقل نیستند! بلکه عذاب خدا شدید است و بر دلهاشان قفل زده شده است...
بیایید بنوشید از این شراب! دنیا مال ماست، اما ما مال دنیا نیستیم! دنیا را رها کنید! عشق! میبینید؟! واقعا متوجه نمیشوید؟! اسمش هم جگرها را خنک میکند! اشکها را جاری میکند! لِردها را شست و شو میدهد و کثافات را میزداید!
جانم فدای عشق! جانم فدای عشق!
سرم روی نیزهها! به راهت ای عشق...
تنم زیر ستوران...
ما فقط به یک پیاله مست شدیم و اینچنین طاقت از کف دادیم! پس چه بگوید آقای شهیدان دو عالم؟! او که ساقی این مستی بود و هست!
هلال بن نافع میگوید: هیچ کشتهای را در عمرم ندیدم، که مثل حسین بن علی، لحظه به لحظه به کشته شدنش که نزدیک شود، رنگ و رخسارهاش نورانیتر و حالاتش عجیبتر گردد!
به خدا قسم لَمَعات نور حسین بن علی مرا از فکر اینکه او را بکشم باز میداشت!
در خون خود میغلتید و محاسن را به خونهایش خضاب میکرد و مست از این شراب ربوبی میفرمود: إلهی رضاً بقضائک! لا مَعْبُودَ سِواک... یا غیاثَ المُسْتغیثین...
خدایا... این چه حالیست... بار اولی است که هم مستم و هم حزین! هم طرب دارم و هم اندوهگینم! هم روضه میخوانم و اشک میریزم و هم از مستی میخواهم برقصم و نعره بزنم!
چقدر خوب معنا را به تصویر کشیده شیخ اشراق ـ نور به قبرش ببارد! ـ :
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
چندین سخن نغز که گفتی؟ که شنودی؟
گر باد نبودی که سر زلف ربودی
رخسارهی معشوق به عاشق که نمودی...؟!
یادم نیست امروز چه وقت است
نمی خواهم هم به آن فکر کنم
خودت را عشق است!
یا هو...**
شب سه شنبه
بیستم شعبان
۱۴۳۳هـ.ق
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* احساس سوختن به تماشا نمیشود.../شاعرش؟
** تمامی اصلاحات متن و ویرایش و مصدریابی، چند ساعت بعد از نگارش مطلب انجام شد. در وقت نوشتن این پُست، از خودم بیخود بودم. مطالب اینجا چیزی جز شطحیات نیست. بعد که حالم بهتر شد، خواستم حذفش کنم، دلم نیومد.
اما بعید میدونم خوندن این پُست برای خواننده فایده ای داشته باشه.
خاک سیه بسترش، ریگ فنا متّکاست!*
به جان خودم!
صبح ۱شنبه
هجدهم شعبان
۱۴۳۳هـ.ق
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اگر اشتباه نکنم بیتِ غزلی از جودی خراسانی هست.
مامان میگفت: "وقتی خیلی بچه بودی، هیچچیز ازم نمیخواستی. برام حسرت شده بود که وقتی دستت رو میگیرم و میبرمت بیرون، ازم یه چیزی بخوای؛ بگی فلان چیز رو برام بخر.
میگفت یادمه یه بار بردمت جلوی یه مغازهی اسباببازی فروشی. اونجا عمدا وایسادم، تا خوب نگاه کنی، یه چیزی چشمت رو بگیره و بگی. همینطور فقط نگاه کردی! هیچی ازم نخواستی!"
و میگفت: "وقتی نوزاد بودی، اصلا گریه نمیکردی. توی فامیل، همزمان چند مادر بودیم که وضع حمل کرده بودیم و تو، تنها بچهای بودی که هر وقت از خواب بیدار میشدی ـ حتی وقتی که گرسنه بودی ـ میخندیدی! همیشه اطرافیان میگفتند: ماشاءاللـه! چه خوشرو! بچهها معمولا وقتی از خواب بیدار میشن گریه میکنن، اما این نه!"
سوم اینکه تعریف میکرد: "هیچوقت نمیزدمت. یعنی چون بهونهای دستم نمیدادی، دلیلی نداشت بخوام بزنمت. یه بار یه اذیتی کردی، خیلی جدی، ولی آروم زدم پشت دستت. حدود چهار پنج سالت بود. سرت رو آوردی بالا و با حیرت به چشمام نگاه کردی. اصلا باورت نمیشد! اشک دوید توی چشمات و رفتی سریع خودت رو از من قایم کردی که نبینمت..."
۲. همهی اینا رو گفتم که به اینجا برسم:
خدایا!
از تو طلبش کردم؛ ندادی!
حکمتت را عشق است!
اما احساس میکنم زدی روی دستم!
قربان حلمت! حاجتم برای رضای تو بود! برای قرب به تو بود! پس از اشکهایی که بیاختیار دویدند روی گونههایم، خرده مگیر...
نگارش در شنبه
۱۰/۸/۱۴۳۳
مشهد مقدس رضوی
ارسال: پنج شنبه
نیمه شعبان
قم المقدسة
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیشب خواب موندم. همین! به همین سادگی!
شب نیمهی شعبان، شب سرنوشت، خواب موندم! تا ساعت دو و نیم بیدار بودم، اما نه برای عبادت. دیدم نمیتونم بیدار بمونم؛ عبادتم کیفیت نداره. تصمیم گرفتم یه چرت بزنم و بیدار شم. به مادر گفتم من میخوابم، هرطور شده منو یه کم دیگه بیدار کن.
و خوابیدم... بیدار که شدم نماز صبح بود... میخواستم از ناراحتی زار بزنم...
دیروزش خیلی خسته شده بودم. مادر گفت خیلی صدات زدم، اما بیدار نشدی...
حالا من هرچی صغری کبری بچینم، بیتوفیقی مگه شاخ و دم داره؟!
آره... نامحرم بودم... دیشب من نامحرم بودم...
پنج شنبه
نیمه شعبان
۱۴۳۳
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد/حافظ.
"ما را چه کار با دنیا؟! ما را چه کار با اسم دنیا؟! این دنیا ما را گول زد و فریفت و ما را به پستی و ذلّت گرایید! مقام ما را پایین آورد و پست کرد. دنیا مال ما نیست! دنیا را ول کنید و بسپارید به دست آنها که دنبال آن هستند و به کسانی که اهل دنیا هستند بدهید.
به به! خوشا به حال کسانی و آن مردانی که بدنهای آنها در این عالم خاک است و قلوب آنها در عالم لاهوت است و (در) عالم عزّ و جلال پروردگار است!
این افراد هستند که از جهت عدد اقلّ هستند و خیلی عددشان کم است، اما قوّتشان و جانشان و روحشان خیلی زیاد است؛ از جهت عددشان کم، ولی از جهت مددیّت و اصالت، اکثریت عالم هستند..."
ـ فرموده های استاد بزرگ اخلاق و عرفان: مرحوم آیت اللـه حاج سید علی قاضی طباطبایی رضوان اللـه علیه ـ
شب سه شنبه
۶/۸/۱۴۳۳
مشهد الرضا علیه السلام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم.../دیوان شمس تبریزی.
جسارته خدمت بزرگانی که این مطلب رو میخونند. برای کسانی که آشنا به اصطلاحات عرفان نظری نیستند عرض میکنم که "ناسوت"، در تقسیم بندی عوالم توسط بسیاری از حکماء مسلمان، همان عالم دنیاست، و لاهوت، نام بالاترین عالم، که آنجا فقط ذات حضرت حق است و بس...
اصمعى گوید: به قصد زیارت بیت اللـه حرام و (حرم) رسول اللـه صلی اللـه علیه و آله و سلّم به مکّه رفتم. در شبى مهتابى که در حال طواف خانهی خدا بودم صدائى برخاسته از درد و اندوه همراه با گریه به گوشم خورد. به دنبال صدا رفتم به ناگاه به جوانى خوش سیما و برازنده روبرو شدم که موهاى پشت سرش از زیر عمامه برآمده بود و درحالیکه به پرده کعبه دست انداخته بود چنین مىگفت:
یا سَیِّدى و مَولاى! قَد نامَتِ العُیونُ و غارَتِ النُّجُومُ و أنتَ حَىٌّ قَیّومٌ!
اى آقا و مولاى من اکنون چشمها به خواب رفتهاند و ستارگان پنهان شدهاند
و تو زنده و بیدار و آگاه مىباشى.
إلهى غَلَقَتِ المُلوکُ أبوابَها و قامَ عَلَیها حُجّابُها و حُرّاسُها و بابُکَ مَفتوحٌ لِلسّائِلِین
اى خداى من! پادشاهان دربهاى خود را به روى مردم بستهاند و بر آن پاسداران و گماشتگان قرار دادهاند درحالیکه درب خانه تو براى حاجتمندان گشوده است...
فَها أنا بِبابِکَ أنظُرُ بِرَحمَتِکَ یا أرحَمَ الرَّاحِمِینَ!
پس آگاه باش که من اکنون کنار درب خانه تو هستم و
چشم به مرحمت تو گشودهام اى رحم کنندهترین رحم کنندگان.
سپس این اشعار را انشاء نمود:
یا مَن یُجِیبُ دُعا المُضطَرِّ فى الظُّلَمِ و کاشِفَ الضُّرِّ و البَلوَى مَعَ السَّقَم
اى کسى که درخواست مضطرّ را در دل شب اجابت مىکنى/ و از فرد مریض و گرفتار، بیمارى و گرفتارى را برمىدارى.
قَد نامَ وَفدُکَ حَولَ البَیتِ و انتَبَهُوا و أنت یا حَىُّ یا قَیُّومُ لَم تَنَم
روى آورندگانت در کنار خانهات به خواب رفته و گروهى بیدار شدهاند/ و تو اى کسى که پیوسته زنده و صاحب اراده همه هستى هرگز نخوابیدى.
أدعوکَ رَبِّى حَزینًا دائِمًا قَلِقًا فَارْحَمْ بُکائِى بِحَقِّ البَیتِ و الحَرَم
اى پروردگار ترا مىخوانم در حال اندوه و اضطراب/ پس به گریه من رحم نما به حقّ این خانه و حرم.
إن کانَ عَفوُکَ لا یَرجوهُ ذُو سَرَفٍ فَمَن یَجُودُ عَلَى العاصِینَ بِالنِّعَم
اگر گناهکار امید عفو و بخشش ترا نداشته باشد/ پس چه کسى بر گناهکاران به نعمتهاى خود بخشاید؟
در این وقت سرش را به آسمان برداشت و عرض کرد:
إلهى [و سَیِّدى] أطَعتُکَ بِمَشِیَّتِکَ فَلَکَ الحُجَّة عَلَىَّ بِإظْهارِ حُجَّتِکَ إلّا ما رَحِمتَنِى و عَفَوتَ عَنِّى و لا تُخَیِّبنِى یا سَیِّدى!
اى خداى من! تو را اطاعت کردم درحالیکه از حیطهی اراده و اختیار تو بیرون نبودم پس براى تو است برهان و دلیل در مقابل من بواسطه اظهار و روشن نمودن حجّت و دلیل براى من. پس مرا مورد رحمت و بخشش خودت قرار ده و مرا سرافکنده مفرما اى آقاى من.
سپس عرضه داشت:
إلهى و سَیِّدى! الحَسَناتُ تَسُرُّکَ و السَیِّآتُ لا [ما] تَضُرُّکَ فَاغْفِرْ لى و تَجاوَزْ عَنِّى فِیما لا یَضُرُّکَ!
اى خداى من و آقاى من کارهاى نیکو تو را شاد و کارهاى ناپسند به تو آسیبى نمىرسانند پس مرا بیامرز و از من درگذر در گناهانى که به تو آسیبى نمىرسانند.
سپس این اشعار را انشاء نمود:
ألا أیُّها المَأمُولُ فى کُلِّ حاجة شَکَوتُ إلَیکَ الضُّرَّ فَارْحَم شِکایَتِى
آگاه باش اى کسى که در هر حاجت و تقاضائى فقط تو مورد نظر و توجّه مىباشى/ من از گرفتارى خود پیش تو شکایت آوردهام پس بر گرفتارى من رحم نما.
ألا یا رَجائِى أنتَ کاشِفُ کُربَتِى فَهَبْ لى ذُنُوبِى کُلَّها و اقْضِ حاجَتِى
آگاه باش اى کسى که امید من مىباشى فقط تو برطرف کننده غم و اندوه من هستى/ پس گناهانم را بر من ببخش و حاجتم را روا نما.
فَزادِى قَلِیلٌ لا أراهُ مُبَلِّغِى عَلَى الزّادِ أبکِى أَمْ لِبُعْدِ مَسَافَتِی
پس توشه من اندک است آنرا براى رسیدن به مقصد کافى نمىدانم/ آیا بر کمى توشه بگریم یا بر طولانى بودن مسافت سفرم؟
أتَیتُ بِأعمالٍ قِباحٍ رَدِیَّة فَما فى الوَرَى عبدٌ جَنَى کَجِنایَتِى
با اعمال و کردار ناشایست و قبیح بر تو وارد شدم/ پس بندهاى را در بین خلائق نمىیابم که مانند من جنایت کرده باشد.
أ تُحرِقُنِى بِالنّارِ یا غایَة المُنَى فَأینَ رَجائِى مِنکَ أینَ مَخافَتِى
آیا مرا به آتش دوزخت مىسوزانى اى کسى که منتهاى آرزوى من هستى؟/ پس کجا رفت امید من به تو و چه شد ترس من از عاقبت اعمال و کردارم؟
اصمعى گوید: همینطور این جوان اشعار را تکرار مىکرد تا اینکه بىهوش بروى زمین افتاد. پس نزدیک او شدم تا او را بشناسم به ناگاه دیدم این شخص امام زین العابدین على بن الحسین علیهما السّلام است! پس سر او را در دامن خود قرار دادم و شروع به گریه نمودم. قطرات اشکم بر چهرهی او فرو افتاد چشمانش را باز کرد و فرمود: مَن هذا الَّذِى أشغَلَنِى عَن ذِکرِ رَبِّى؟ (این) چه کسى (است که) مرا از یاد پروردگارم باز داشت؟
عرض کردم: اى مولاى من! بنده تو و بندهی اجداد تو اصمعى هستم. این چه جزع و فزع و گریه و بىتابى است که مىکنید درحالیکه شما از اهل بیت نبوّت و محلّ رسالت هستید و خداى تعالى فرموده است: إِنَّما یُریدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیراً در این وقت امام علیه السّلام نشست و فرمود:هَیهاتَ هَیهاتَ یا أصمَعِىُّ!
إنّ اللهَ تَعالَى خَلَقَ الجَنَّة لِمَن أطاعَهُ و لَو کانَ عَبدًا حَبَشیًّا. خداوند بهشت را براى فرد مطیع خلق کرده گرچه بنده حبشى باشد. و خَلَقَ النّارَ لِمَن عَصاهُ و لَو کانَ سَیِّدًا قُرَشیًّا! و آتش را براى گناهکار خلق کرده گرچه آقاى قریشى باشد. أما سَمِعتَ قَولُهُ تَعالَى: "فَإِذا نُفِخَ فِى الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَیْنَهُم"؟ آیا نشنیدى کلام خدا را که مىفرماید: "پس زمانى که در صور دمیده شود دیگر نسبت و ارتباطى بین افراد نخواهد بود؟"
...
اصمعى گوید: او را به حال خود گذاشتم تا به مناجاتش با پروردگارش ادامه دهد. *
روز دوشنبه
پنجم شعبان المعظم
ولادت حضرت زین العابدین
إمام علی بن الحسین
در جوار آقا اباالحسن الرضا
علیهما السلام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*ترجمه را از "أنوارالملکوت" آوردم و عبارات عربی غیر صادر از امام علیه السلام را حذف کردم. آنجا مأخذ اصل روایت را "مصباح الأنظار" فیض کاشانی و "اسرار الصلوة" میرزا جواد ملکی تبریزی نقل میکند. برای دیدن متن کامل عربی داستان، نگاه کنید: أنوارالملکوت ج2، ص29۲ ـ
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم...
شب ۴/۸/۱۴۳۳
در جوار بارگاه ملک پاسبان
مولانا و مقتدانا: الإمام الرئوف أباالحسن الرضا
علیه السلام