یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

...این خلق به تفصیل در هر پیشه‌ای و صنعتی و منصبی [می‌کوشند] و تحصیل نجوم و طب و غیر ذلک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند، زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است. آخر معشوق را "دل‌آرام" میگویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد؛ پس به "غیر" چون آرام و قرار گیرد؟!*

ألا بذکر اللـهِ، تطمئنّ القلوب...*

 

دوشنبه
یازدهم شوال
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* فیه ما فیه مولانا.
** سوره رعد، آیه 28: هان که دلها تنها با یاد خدا آرام میگیرد!

تیتر، مصرعی از عراقی. قسمتی از این غزل زیبای اوست:

آرامِ دلِ غمگین، جز دوست کسی مگزین

فی‌الجمله همه او بین، زیرا همه او دیدم

دلدار دل‌افگاران غم‌خوار جگرخواران

یاری‌دهِ بی‌یاران، هرجا همه او دیدم

دیدم گلِ بستان‌ها، صحرا و بیابان‌ها

او بود گلستان‌ها، صحرا همه او دیدم!

دیدم همه پیش و پس، جز دوست ندیدم کس

او بود، همه او، بس، تنها همه او دیدم

هان! ای دل دیوانه، بخرام به میخانه

کاندر خم و پیمانه پیدا همه او دیدم

در میکده و گلشن، می‌نوش می روشن

می‌بوی گل و سوسن، کاینها همه او دیدم

در میکده ساقی شو، می در کش و باقی شو

جویای عراقی شو، کو را همه او دیدم...

۲۸ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۳۳

اول عشق تو "لَن" بود نمی دانستم
آخرش هم "ابَداً" بود نمی دانستم

نام عاشق همه جا بیشتر از معشوق است
همه جا صحبت من بود نمی دانستم

چشم من خیس شد، عاشق شدنم هم لو رفت
گریه بر من قَدِغن بود نمی دانستم

بعد از این نام مرا نیز فراموش کنید
عشق ، بد نام شدن بود نمی دانستم

تا دم خیمه رسیدیم و ندیدیم تو را
دل ما اهل «قَرَن» بود نمی دانستم

از لب چشمه مرا تشنه برم گرداندند
تشنگی طالع من بود نمی دانستم

مرغ باغ ملکوتم به خدا حیف شدم
در دلم میل چمن بود نمی دانستم...*

عصر سه شنبه
5 / 10 / 1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* علی اکبر لطیفیان.

۲۲ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۰

پهن شد سفره ی احسان، همه را بخشیدی
باز با لطف فروان همه را بخشیدی

 ابر وقتی که ببارد همه جا می بارد
رحمتت ریخت و یکسان همه را بخشیدی

 گفته بودند به ما سخت نمی‌گیری تو!
همه دیدیم چه آسان همه را بخشیدی

 یک نفر توبه کند با همه خو می‌گیری
یک نفر گشت پشیمان همه را بخشیدی

 این گنهکاری امروز مرا نیز ببخش
تو که ایام قدیم آنهمه را بخشیدی

 حیف از ماه تو که خرج گناهان بشود
تو همان نیمه‌ی شعبان همه را بخشیدی

  داشت کارم گره میخورد ولی تا گفتم

"...جان آقای خراسان!" همه را بخشیدی

 بی سبب نیست شب جمعه شب رحمت شد
مادری گفت "حسین جان...!" همه را بخشیدی!*

شب یکـشنبه
بیست و هفتم رمضان المبارک
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* علی اکبر لطیفیان.

۱۴ مرداد ۹۲ ، ۰۳:۴۷

گرچه سیه‌رو شدم غلام تو هستم
خواجه مگر بنده‌ی سیاه ندارد؟!*

شـب یکــ شــنـبه
19رمضان المبارک
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مرحوم آیت اللـه حاج شیخ محمدحسین غروی اصفهانی (مشهور به کمپانی)
شعر تیتر از لسان الغیب رضوان اللـه علیه:
آبرو می رود ای ابر خطاپوش ببار
که به دیوان عمل نامه سیاه آمده ایم...

۰۵ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۲۹

در حرم حضرت فاطمه‌ی معصومه سلام اللـه علیها، نماز صبح می‌خوندم که توی سجده‌ی آخر این ذکر امام زین‌العابدین علیه السلام رو گفتم: الهی! عُبَیْدُکَ بِفِنَائِک! مِسْکِینُکَ بِفِنَائِک! فَقِیرُکَ بِفِنَائِکَ! سَائِلُکَ بِفِنائِکَ...
           همون‌طور که توی سجده بودم، یک دفعه خودم رو دیدم! خودم رو دیدم اما چقدر با من فرق داشت: یه پیرمرد یهودی با لباس‌های مندرس!
           من بودم، اما پیر! من بودم، اما یهودی! من بودم اما خیلی کثیف و با لباس‌های مندرس و پاره.
           و درست بود. پیر بودم، چون روحم در مقابل هوای نفسم به سستی و ناتوانی رسیده. یهودی بودم، چون حقیقت اسلام رو نپذیرفته‌م. کثیف بودنم آثار آلودگی به گناهان دنیا بود و اندراس و کهنگی و پارگی لباس‌هام، به خاطر بی‌تقوایی: وَ لِباسُ التَّقْوى‏ ذلِکَ خَیْرٌ... *

صبح شنبه
هجدهم رمضان المبارک
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* قسمتی از آیه 26 سوره اعراف.
تیتر از خواجه شیراز رضوان اللـه علیه.

۰۵ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۳۸

شب‌های قدر نزدیکه. به خودم که نگاه می‌کنم می‌بینم اگه خدا بخواد با من بر اساس اعمالم رفتار کنه کارم زارِ زاره. هفده شب از ماه رمضان گذشت. ما کجای کاریم؟ تا حالا شده از خودمون بپرسیم کجای کاریم؟ یعنی اگر همین الآن قیامت برپا بشه، با اعمالی که تا الآن انجام دادیم، کجای بهشت یا جهنم خونه‌ی ماست؟!
           شاید چهار سال پیش بود که یه شب قبل از خواب این فکر خیلی منو توی خودش فرو برد:
           درسته ما یه سری کارها انجام می‌دیم و در طول عمر باهاشون مشغولیم؛ ولی خیلی‌هامون جایگاهمون خیلی بهتر، یا خیلی بدتر از اونیه که فکر می‌کنیم. این از مفهوم آیات و روایات برمیاد. این رو داریم که آدم نسبت به مرتبه‌ی معنویِ خودش یا دیگران یه تصوری داره، اما پرده‌‌ها که کنار می‌ره می‌فهمه "واقعیّت"، اون چیزی نبوده که او خیال می‌کرده و خودش یا دیگران، در مراتب بسیار متفاوتی از تصورش قرار دارند؛ حالا بهترند، یا بدتر.
           با خودم می‌گفتم یعنی من کجام؟ الآن چه جایگاهی دارم؟ اگه همین الآن بمیرم، چی می‌شه؟
           همون شب خواب دیدم که من از دنیا رفته‌م و آشنایانم منو دفن کرده‌ن و من توی یه قبر محبوس شده‌م.
           من دو تا بودم، یکی اون بدن دنیوی من بود که توی کفن پیچیده بودند و دراز به دراز افتاده بود روی زمین و هیچ کاری ازش نمیومد، یکی خودم بودم، که به اون بدن نگاه می‌کردم! توی خواب، می‌فهمیدم که من دو تا هستم، می‌فهمیدم که اون جسم، بدن دنیوی خود منه که سال‌ها ازش در راه خوب و بد کار کشیده‌م و حالا بی‌جون، زیر زمین مدفونه. این‌طور ادراک می‌کردم که "حقیقتِ من"، خیلی بالاتر از اون جسمه، و "من"، در واقع "منم"، نه اون جسم ِ بی‌روح؛ ولی با این حال نسبت به اون بدنِ عنصری و مادّی، محبتی احساس می‌کردم و تعلق خاطر داشتم. انگار که ناخودآگاه کنارش ایستاده بودم تا ازش مراقبت کنم!
           نگاهمو از بدن برداشتم و به قبر خوب نگاه کردم. از اندازه‌ی قبور عادی، خیلی بزرگ‌تر بود؛ شاید مساحتش دوازده متر می‌شد و کمتر از دو متر ارتفاع داشت (توی روایات هست که قبر هرکس، به میزان معرفت و ایمانش، وسعت پیدا می‌کنه. برای برخی تا جایی که چشم کار می‌کنه، قبرشون از هر طرف وسیعه و برای خودش عالمیه). یه نور مبهمی ضعیفی هم از یه جایی بهش می‌تابید و تاریک نبود، من همه چیز رو خیلی خوب می‌دیدم، در عین حال روزنه‌ای هم به جایی نداشت!
           دیدم لاشه‌ی چند تا مار و عقرب و سوسک اطراف بدنم افتاده، و دیواره‌ها و سقف قبر، تار عنکبوت گرفته. غیر از این‌ها، چیز دیگه‌ای نبود. من بودم و اون بدن و اون حیوانات، و دیواره‌ها، سنگی و سالم و صاف بودند و مشخص بود که راه نفوذ حشرات دیگه‌ای توی توی قبر نیست.
           در اینجا به من گفتند: جایگاه تو در همین حدّه! و مدّت زمانی که باید در عالم برزخ تا قیامت طی کنی، چهارصد ساله که توی همین قبر خواهی بود و جای دیگه‌ای نمی‌تونی بری! تو عذابی نداری، اما انیس و مونس و همنشینی هم برات نیست. چهارصد سال باید همینجا باشی، تا در صور بدمند و روز قیامت بشه.
فکر اینکه من باید چهارصد سال توی این قبر تک و تنها بمونم، داشت دیوونه‌م می‌کرد! اصلا برام هضم نمی‌شد. یادمه از ذهنم گذشت که توی دنیا، وقت بیکاری مطالعه‌ می‌کردم؛ اما اینجا حتی یک همچنین امکانی هم نیست که خودم رو از تنهایی دربیارم.
           همونجا فهمیدم که همین تنهایی، چقدر می‌تونه شکنجه‌ی بزرگی باشه!
           به من فهموندند که: تو همینی! به خودت نناز! "هیچّی" (به "چ" تشدید بدید و محکم بخونید!) هیچّی نداری! تو صفرِ صفرِ صفر هستی! و اعمال تو، به قدری نبوده که حتی بخواد برات انیس و مونسی بشه در عالم قبر...
           ما خیلی از حقیقت دوریم. از واقعیت دوریم. ما توی تشویش این جهانِ اعتبار و مَجاز و ظلمت و محدودیّت، انقدر غرق شدیم که عالَم واقع و حقیقت و نور و تجرّد رو فراموش کردیم...
           تحت هجمه‌های دشمنان دین، از تفکر خودمون پاپس کشیدیم. بهمون گفتند: این حرف‌ها چیه؟ این‌ها تحجره! اینا دیگه قدیمی شده! اینا دروغه! اینا...
           غافل از اینکه با یاوه‌سرایی در تهِ چاه‌های عمیق، نمی‌شه وجود خورشید رو انکار کرد. باور کنیم عالم دیگری هست. باور کنیم غیبت و دروغ و دزدی و تقلب و پدرسوختگی، حاصلی  جز "آتش" نداره. باور کنیم صفا و یکرنگی و صداقت و تدیّن، تبدیل به نور و بهاء و بهجت می‌شه. و البته، اگر نفهمیم، دیر و زود به ما می‌فهمونند. با عارض شدن سکرات مرگ، پرده‌های ظلمت از دل کنار می‌ره و حقایق امور رو به ما نشون می‌دن و می‌فرمایند:

فَکَشَفْنا عَنْکَ غِطاءَکَ فَبَصَرُکَ الْیَوْمَ حَدیدٌ!*

پس ما پرده را از روى دیدگان تو برداشتیم! و چشم تو امروز چشم تیزبینى است!

جمعه
هفدهم رمضان المبارک
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* سوره ق، آیه 22.
تیتر از لسان الغیب رضوان اللـه علیه.

۰۵ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۲۰