یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طامات» ثبت شده است

           بعد از مدت‌ها، امروز تصمیم می‌گیرم دوباره اکتیو شم. نه اینکه روزهای قبل پیِ کاروبارم اصلا نرفته باشم؛ نه! اما امروز خواستم کارهای مجموعۀ تحقیقاتی و درس‌هام رو شروع کنم.

          اومده‌ام توی ساختمان تحقیقات. نگاهی به تخته‌های وایت‌برد و تابلوهای اعلانات می‌اندازم. پُرند از تبریک و شوخی‌های مختلف؛ بچه‌ها عقد بستنم رو به روش‌های مختلف تبریک گفته‌ن. تقریبا هیچ‌کدومشون از قضایای اخیر اطلاع ندارند و فقط از خبری که بهشون رسیده خوشحالند.

           لپ‌تاپمو می‌ذارم روی میز و بعد از ماه‌ها ایمیل خصوصی‌م رو چک می‌کنم. چیز خاصی توش نیست، جز چهل و خورده‌ای ایمیل از فیس‌بوک! «آیا شما آقای ایکس را می‌شناسید؟ آیا شما خانم ایگرگ را می‌شناسید؟» نمی‌دونم چطوری باید غیرفعالش کنم. توی دلم می‌گم نه نمی‌شناسم و نمی‌خوام هم بشناسم. راه غیر فعال کردنش رو رفتم یه بار اما غیرفعال نشد. اهمیتی هم نداره. من که نه وارد این ایمیل می‌شم و نه توی فیس‌بوک فعالیتی دارم.

           میام سراغ وب‌لاگ. گفتم بذار خودشو باز کنم ببینم از دید خواننده‌ها چطوریه؟

           نگاه کردم دیدم گردِ غم پاشیده‌ن به درودیوار‌ش انگار! نگاه به بایگانی و تاریخ پست‌ها می‌ندازم: از خرداد 92، سیر نزولی‌ تعداد پستها شروع شده و توی پاییز و زمستون مطالب انگشت‌شمارند. میام پایین‌تر و سال‌های قبل رو نگاه می‌کنم. جالبه! این دست‌کشیدن از نوشتن، بی‌سابقه است.

           استادمون می‌گفت! «بی‌سابقه است! یه آقا! من شما رو از طلبه‌های فعّال و درس‌خون حساب می‌کردم. فعّالیت و اشتهای علمی شما خیلی بیشتر از حدّ معمول کلاس‌های ما بود. ما همیشه باید دنبال شما می‌دویدیم که جلوی فعالیت‌های علمی و درس و بحث‌های خارج از مجموعه‌تون رو بگیریم و کنترل کنیم! اما امسال شما کارهای اصلی و دروس اساسی خودتون رو هم ول کردید! توی سه ماهۀ اوّل سال حتی یک جلسه هم سر فلان کلاس حاضر نشدید! چی شده؟ من رو مثل برادر خودتون بدونید!»

           تکیه می‌دم به صندلی چرخ‌دار، تا جایی که می‌شه تکیه‌گاه رو عقب می‌برم. کمرم! یه ماهه ورزش نرفته‌م. نگاه می‌کنم به فایل‌ها و قفسه‌های کنار دستم که توی کمد چیده شده‌ن: قفسه های اولویت اول و اولویت دوم و اولویت سوم: همه پُرند. چقدره که نبوده‌م؟ نمی‌دونم. کجا بوده‌م؟ نمی‌دونم! این روزهای من صرف چی شده؟ نمی‌دونم!

           دیروز اومدم یه سری بزنم. محمود رو دیدم. از یه طریقی فهمیده بود که مشکلم چیه. یه جورایی لو رفتیم دیگه! خیلی ناراحت و دمغ بود. دمق؟ یا دمغ؟ به تیپ «دمغ» بیشتر می‌خوره «دمغ» باشه. اون محمودِ شرّی که آروم و قرار نداشت و آرزوهای بزرگ توی مغزش بود و یه بند دم از پیشرفت و ایده و اینا می‌زد، ولو بود کف اتاق و به سقف نگاه می‌کرد. همیشه موقع فکرهای بزرگ و و دغدغه‌هاش، کف اتاق راه می‌ره و تشویش تزریق می‌کنه به محیط. و همیشه توی این حالت ازش می‌پرسم: میخ داره؟!

           با وضعیت الآنش که مقایسه کردم خنده‌م گرفت. گفتم: چرا پنچری پسر؟

           لب‌هاشو برام یه وری می‌کنه. یعنی نمی‌دونم!

           گفتم من می‌دونم! از منه! نگاهشو از سقف برمی‌داره و از پنجره‌های بزرگ اتاق خیره می‌شه به آسمون. انگار نگاهش به نوعی تاییدِ حرفمو همراه خودش داره.

           ادامه دادم: راجع به ظروف مرتبطه چیزی شنیدی؟ به روح و اتحادش اعتقاد داری؟

           نمی‌خنده. تایید می‌کنه.

           تذکر دادم: ماها دیگه نمی‌تونیم و نباید ناراحت باشیم. ناراحتی و بدحالی ما، گناه و خیره‌سری ما، روی همه‌مون اثر می‌ذاره؛ هرکجا که باشیم. چه بسا کسی اون طرف دنیا با ما یک‌دل و هم‌سُفره است، اما ما نمی‌شناسیمش و این بدحالی توی او تأثیر بذاره.

           دیروز پریروزها بعدازظهر پشت فرمون بودم، یکدفعه دیدم حالم بد شد! خیلی خیلی حالم بد شد و ناراحت شدم. موبایلو برداشتم و همون‌طوری که پشت فرمون بودم، مسیج صوتی فرستادم: سلام! حالتون خوبه؟ دارید چکار می‌کنید آقا؟ اثرش اینجا اومده! حالتون خوب نیست؟

جواب نداد.

           حضوری رفتم در خونه‌شون. توی تاریکی کوچه نشسته بودیم توی ماشین. گفتم: حالتون خوب نیست؟ طفره رفت. اصرار کردم. لبخند تلخی زد و گفت آره! بعدازظهر یه اتفاقی برام افتاد...

           ساعتشو پرسیدم، دیدم دقیقا همون موقع بوده. کشک که نیست عزیز دلم! رفاقته! دیدید توی این استخرها، آدم‌هایی که خالکوبی دارند رو راه نمی‌دن؟ یکی که مریض باشه، همه رو ممکنه مریض کنه... فقط در یک صورت اشکالی نداره و اونم اینه که توی «دریا» شنا کنند! اون وقته که خالکوبی و بیماری و نجاست هم داشته باشند، مشکلی نیست... فتأمّل!

یکشنبه
8جمادی
1435

۱۹ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۵۳

توجه: به نظرم خواندن این متن قدیمی و منتشرنشده، برای خواننده فایده ندارد.
           نشسته‌م به تسویه‌ی حساب و کتاب‌هام. تازگی یادم افتاده یه سری نماز قضا دارم از نوجوونی! تقریبا همه‌ش نماز صبحه. یکی دو تا هم روزه هست که باید ترتیبشو بدم.
           دارم قرض‌هامو می‌دم. اون شب نشستم و بالاخره بعد مدتها، لیست دقیق تراکنش‌های جلسه رو درآوردم. دو میلیون و چهارصد هزار تومن تقریبا باید جابجا بشه تا حساب‌ها درست از آب دربیاد. خیلی می‌ترسم اجلم برسه و قرض‌هامو نداده از دنیا برم. سرجمع الآن حدود پنج میلیون به گردنمه.
           هفته‌ی پیش خیلی صحیح و سالم داشتم کارمو می‌کردم که یکدفعه ـ واقعا یکدفعه!ـ لرز گرفتم. چسبیدم به بخاری، اما فایده نداشت. پتو و متکا رو آوردم  و خزیدم زیرش. چشم به هم گذاشتم دیده‌م مریض شده‌م. تا حالا نشده بود که توی یه شب، دو بار سرُم بزنم، که زدم! چند روزی طول کشید تا خوب شدم و هنوز پس‌لرزه‌های بی‌حالی همراهم هست. جز یه روزش که یه کم بهتر شده بودم، تقریبا بقیه‌ی روزها ذکرهام قضا شد. فقط به خوندن نمازها بسنده می‌کردم. (1)
          

           همین که مریض شدم و این‌طور فاصله افتاد بین اذکارم، حالم بد شد. هجوم تصاویر، خیلی اذیتم می‌کنه.
           شب جمعه، تلاش می‌کردم بخوابم. ساعت از نیمه گذشته بود. اذکار خواب رو خوندم و چشم روی هم گذاشتم... پشت سر هم تصویر میومد جلوی چشمم... یه شیخی بود توی آتیش می‌سوخت... هرچی تصاویر رو با ذکر دفع می‌کردم، باز تصویر بعدی میومد. یه شیخ پیر دیگه بود. قیافه‌ی موجهی داشت... یه موجی از آتیش میومد و دربرمی‌گرفتش...
           یه طلبه‌ای بود که مشغول امور مردم‌داری شده بود، اما صلاحیت‌شو نداشت. خودسازی نکرده بود و شروع کرده بود به ساخت بقیه... یه دریای آتیش بود... قیر داغ بود انگار. تا سینه توی اون دریا بود و دست‌هاش رو بالا آورده بود به کمک‌خواهی... کسی دستگیرش نبود...در عین این‌که دستاشو آورده بود بالا که کمکش کنند، مغرور بود! هنوز فرعون بود. یعنی در ظاهر کمک می‌خواست اما کمک قبول نمی‌کرد! آتیش نابودش کرد...
           اعصابم می‌ریخت به هم از دیدن این چیزها... تصاویری که هیچ اراده‌ی بر دفعش نداشتم و اعصابم از این هم بیشتر خط‌خطی می‌شد انگار.
           هجوم معانی هم خیلی به قلبم زیاد شده و فکرم جامده. با نظر لطف خدا حالا شکر خدا خیلی بهترم؛ اواخر هفته‌ی قبل و اوایل این هفته که افتضاح بود.
           دو سه روزی ذکرهام که تعطیل می‌شه این‌طوری می‌شم.
           داشتم با خودم فکر می‌کردم این حالت، حالت خاصی نیست؛ حالت سابق خودمه قبل از این که ذکر شروع کنم! و بعد برام چقدر پذیرشش سخته که قبلا من در یک همچنین شرایطی بوده‌م و الآن کجا هستم...
           و باز ناراحتم می‌کنه که به همین نسبت، من کجاها می‌تونسته‌م باشم که نیستم! و پیشرفت نکرده‌م به اون منازل...
           هجوم این افکار خیلی داغونم کرده...
           چند روزیه لایه‌ی ضخیمی صحن دلم رو دو قسمت کرده: اندرونی، بیرونی.
           این قبلا هم بود، اما الآن دیگه بین این دو تا حالت خیلی فرقه. وقتی با بقیه هستم خیلی شاد و شنگول نشون می‌دم خودمو، اما خودم خوب می‌دونم این خنده‌ها یه جور دیگه شده‌ن. اما وقتی تنهام...

           دارم فکر می‌کنم به حوصله‌هایی که قبلا داشته‌م و الآن دیگه اون حالات برای من از دست رفته‌ن.
           حال پیگیری و پرداخت به یکسری از امور مادی نیست برام... اما نمی‌شه این رو به اطرافیان فهموند. بعضی موقع‌ها هم که کاری می‌کنم، مِن باب ور رفتن با دنیاست، نه لذت بردن! مث کسی که قصد نداره غذا رو بخوره و فقط از سر بی‌حوصلگی غذاها رو قاشق می‌زنه و بالا پایین می‌کنه.
           مگر دست صاحب ولایت بگیره. گردنه‌ی خطرناکیه. من باید سریع از این منزل گذر کنم. هوای این‌جا داره منو خفه می‌کنه.

           حالا تصور کن با این حال و هوا، خونواده دارن فشار میارن که ازدواج کنم و من چند وقتیه سکوت کرده‌م. حقیقتا کشش ندارم... یا اللـه.

 

سه شنبه
ده ربیع
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1.            امسال بار دومی بود که این‌طوری می‌شدم. بار قبلش شب قدر بود. شب بیست و سوم! وقتی که همه در تکاپو بودند برن مراسم احیا. ظرف مدت خیلی کوتاهی تب و لرز کردم همراه با حالت تهوع. گلاب به روتون تا سحر بالا می‌آوردم. 
           قصد کردم حالا که نمی‌تونم برم مجلس، خودم تنهایی قرآن به سر بگیرم. خیلی حالم خراب بود... بدنم خیسِ خیس می‌شد از عرق سردی که به بدنم می‌نشست... و وقتی نزدیک سحر بالا آوردنم قطع شد، خوابم برد... نشد! قرآن به سر نگرفته خوابم برد...
           یادم هست فقط یه "صلی اللـه علیک یا أباعبداللـه" دادم.
           بعدها یه بزرگی رو دیدم. شنیده بود که شب بیست و سوم این‌طوری شده‌م. می‌فرمود: "در تب اسراری هست!"

 

* تیتر از دیوان کبیر مولانا.

۰۸ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۴۳

           بعضی وقت‌ها که دلم مچاله می‌شود، صدای مناجات مریدینی را پخش می‌کنم که آن شب در مشهد آن مرد دوست‌داشتنی می‌خواند. وارد مجلس که شدم،صدایش مرا گرفت. تا که نشستم، دلم شکست و چشمم پر شد از اشک و صورتم سرخ شد لابد.

           تازه رفته بودم توی حس که یک پسر پونزده ـ بیست ساله (!) آمد و یک چایی تحمیلم کرد! صدای استکان و نعلبکی‌ها توی صدای ضبط شده هست.
           از آن‌ مجالسی بود که دعا و منبر و این‌ها به هیچ‌جایشان نبود و وسطش چایی کمرباریک داغِ پررنگ می‌آورند. هم رسم و رسومشان، و هم رنگ و سایز استکانشان، آدم را یاد "شایِ أبوعلی" می‌انداخت و کاظمین و قبر خواجه نصیر و باب المراد و "حجّی سعدون" و این‌ها. یا... یا حتی بین الحرمین و گاری‌چی‌های چای‌ فروش کربلا.
           یادش به خیر. آن موقع تازه صدام سقوط کرده بود. عراق هرج و مرج بود. روی قبر خواجه نصیر نوشته بود: و کلبُهُم باسط ذراعیْه بالوصید.
           کجا بودیم؟! هان! این مناجات مریدین را می‌گفتم. خلاصه این صدا ما را می‌کشد آخرش. اگرچه چون دیر رسیدم، همه اش را نتوانستم ضبط کنم؛ اما همین مقداری که هست خیلی حال خاصی دارد. شما هم اگر از این دعاهای عسلی می‌خواهید، بگویید من برایتان ایمیل می‌کنم. چون نمی‌دانم خواننده‌ش راضی هست یا نه، نمی‌توانم بارگذاری عمومی کنم.   

           آخ که دلمان لک زده برای عتبات.

شب جمعه
سوم جمادی الأول
1434

۲۴ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۲۷

خواب بودم انگار
یکی که ندیدمش
بهم گفت: "به زودی از دنیا خارج می‌شی..."
بارون میومد.
من دلم روشنه...

شب شنبه
نیمه صفر
1434

۰۹ دی ۹۱ ، ۰۱:۴۲