یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۹ مطلب با موضوع «اشعار :: غزل» ثبت شده است

مجلس چهارم: اصحاب سیدالشهداء علیهم السلام
(از یک جهت خاص، همذات پنداری من با هیچ شبی مثل شب چهارم نیست. حالا اینکه از چه بُعدی و چرا، بماند)

...
تا گوش دل شنید، صدای «الستِ» دوست 

سر شد «بلی»‌ی تشنه لبان میِ الست 
ناگاه بانگ ساقی اول بلند شد 
پیمانه پر کنید، هلا عاشقان مست 
باران می گرفت و سبوها که پر شدند 
در موج تشنگی، چه صدف‌ها که دُر شدند
...

باران می گرفته، به ساغر چه حاجت است؟
دیگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است؟ 
آوازه‌ی شفاعت ما، رستخیز شد 
در ما قیامتی‌ست، به محشر چه حاجت است؟
کی اعتنا به نیزه و شمشیر می کنیم؟ 
ما کشته‌ی توایم، به خنجر چه حاجت است؟ 
بی سر دوباره می گذریم از پل صراط
تا ما بر آن سریم، به این سر چه حاجت است؟ 
بسیار آمدند و فراوان، نیامدند
من لشکرم خداست، به لشکر چه حاجت است؟ 
بنشین به پای منبر من، نوحه خوان، بخوان!
تا نیزه ها به پاست، به منبر چه حاجت است؟ 
در خلوت نماز، چو تحت الحَنَک کنم
راز غدیر گویم و شرح فدک کنم

...
گودال قتلگاه، پر از بوی سیب بود 
تنها تر از مسیح، کسی بر صلیب بود
سرها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ 
اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!
مولا نوشته بود: بیا ای حبیب ما
تنها همین، چقدر پیامش غریب بود
مولا نوشته بود : بیا، دیر می شود
آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود
مکتوب می رسید فراوان، ولی دریغ
خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود
اما حبیب، رنگ خدا داشت نامه اش
اما حبیب، جوهرش «أمّن یجِیب...» بود
یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیده بود
باغ شهادتش، به رسیدن رسیده بود...**

دوشنبه
4محرم
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*در مسلخ خویش عشق‌بازی کردند
با خون گلو، حماسه‌سازی کردند
هفتاد و دو خیمه‌ی عطش‌ناک آن‌ روز
با حَلق بُریده سرفرازی کردند. شاعر؟
* علیرضا قزوه.

۲۹ آبان ۹۱ ، ۱۴:۰۸

مجلس اول: مسلم بن عقیل علیه السلام
یک.
ای فخر دل غمزده از خاک در تو

درغربت این شب شدم در به در تو
ازعشق تو سر می‌دهم این آخرعشق است
این هدیه‌ی ناقابل من نذرِ سرِ تو
ای کاش نسیمی برساند به تو پیغام
از عاشق در لجّه‌ی خون غوطه ور تو
بازار پر از نیزه و شمشیر و سنان است
ای کاش در این شهر نیفتد گذر تو
دیگر به لب مرد و زن اینجا سخنی نیست
غیر از سخن جایزه از بهر سر تو
برگرد از این راه که ترسم بگذارند
داغ علی اکبر تو بر جگر تو
اینجا به همه حرمله با دست نشان داد
تیری که جدا کرده برای پسر تو
عهدی که شکستند دوباره همه بستند
این بار ولی عهد شکستِ کمر تو
غوغاست برای زدن چشم اباالفضل...
اینجا همه خارند به چشم قمر تو
اینجا سخن از کعب نی و هیزم وسنگ است
آه از دل چون برگ گل همسفر تو
گاهی سخن از تشت زر وکنج تنور است
اینجا چه بلاها که نیاید به سر تو
برگرد میا کوفه که ترسم زتو آخر
زینب ببرد سوی مدینه خبر تو...*

دو. پیشنهاد: 
ای کاش در این شهر نیفتد گذر تو؛ با صدای حاج سید مهدی میرداماد

جمعه
اول محرم
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شاعر؟

۲۶ آبان ۹۱ ، ۱۱:۴۰

           یک. حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ مَاجِیلَوَیْهِ رَحِمَهُ اللَّهُ قَالَ حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ إِبْرَاهِیمَ عَنْ أَبِیهِ عَنِ الرَّیَّانِ بْنِ شَبِیبٍ، قَالَ:
           دَخَلْتُ عَلَى الرِّضَا ع فِی أَوَّلِ یَوْمٍ مِنَ الْمُحَرَّمِ- فَقَالَ لِی: یَا ابْنَ شَبِیبٍ! أَ صَائِمٌ أَنْتَ؟!
           فَقُلْتُ لَا!
           فَقَالَ: إِنَّ هَذَا الْیَوْمَ هُوَ الْیَوْمُ الَّذِی دَعَا فِیهِ زَکَرِیَّا ع رَبَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فَقَالَ‏ "رَبِّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعاءِ" فَاسْتَجَابَ اللَّهُ لَهُ وَ أَمَرَ الْمَلَائِکَةَ فَنَادَتْ زَکَرِیَّا "وَ هُوَ قائِمٌ یُصَلِّی فِی الْمِحْرابِ أَنَّ اللَّهَ یُبَشِّرُکَ بِیَحْیى".‏
            فَمَنْ صَامَ هَذَا الْیَوْمَ ثُمَّ دَعَا اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ اسْتَجَابَ اللَّهُ لَهُ کَمَا اسْتَجَابَ لِزَکَرِیَّا.
           ...ریّان بن شبیب نقل می‌کرد که: در اول محرّمی، خدمت حضرت علیّ بن موسی الرضا علیه السلام رسیدم.
           حضرت به من فرمودند: ای پسر شبیب! آیا روزه‌ای؟
           عرض کردم: نه.
           فرمودند: امروز ـ اول محرم ـ روزی است که زکریا به درگاه الهی دعا کرد و گفت: "پروردگارا مرا از ناحیه خود فرزندى و نسلى پاک ببخش که تو شنواى دعائى"(سوره آل عمران، آیه‌ی 38: رَبِّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعاءِ) و خداوند دعایش را مستجاب کرد و به ملائکه‌اش امر فرمود به او گفتند، " در حالى که او در محراب نماز مى‏خواند گفتند خداى تعالى تو را به یحیى مژده مى‏دهد" (همان، آیه‌ی 39: وَ هُوَ قائِمٌ یُصَلِّی فِی الْمِحْرابِ أَنَّ اللَّهَ یُبَشِّرُکَ بِیَحْیى).
           پس هرکس در این روز روزه بگیرد و سپس به درگاه خداوند دعا کند، پروردگار دعایش را مستجاب می‌کند همان‌طوری که برای زکریا مستجاب کرد.
           
           ثُمَّ قَالَ یَا ابْنَ شَبِیبٍ إِنَّ الْمُحَرَّمَ هُوَ الشَّهْرُ الَّذِی کَانَ أَهْلُ الْجَاهِلِیَّةِ ـ فِیمَا مَضَى ـ یُحَرِّمُونَ فِیهِ الظُّلْمَ وَ الْقِتَالَ لِحُرْمَتِهِ فَمَا عَرَفَتْ هَذِهِ الْأُمَّةُ حُرْمَةَ شَهْرِهَا وَ لَا حُرْمَةَ نَبِیِّهَا ص لَقَدْ قَتَلُوا فِی هَذَا الشَّهْرِ ذُرِّیَّتَهُ وَ سَبَوْا نِسَاءَهُ وَ انْتَهَبُوا ثَقَلَهُ فَلَا غَفَرَ اللَّهُ لَهُمْ ذَلِکَ أَبَداً.

           بعد حضرت فرمودند: ای پسر شبیب! ماهِ محرّم، ماهی‌‌ست که مردمِ جاهلیت گذشته به خاطر حرمتش ظلم و قتال ـ در آن را ـ حرام می‌شمردند. اما این امت ـ که خودشان را منسوب به پیغمبر می‌دانند ـ حرمت این ماه و پیغمبرشان را نشناختند و در همین ماه نسل پیغمبر را کشتند و زنان حرمش را به اسیری بردند و اموالش را غارت کردند؛ خدا آن‌ها را نیامرزد.

           یَا ابْنَ شَبِیبٍ! إِنْ کُنْتَ‏ بَاکِیاً لِشَیْ‏ءٍ فَابْکِ لِلْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع فَإِنَّهُ ذُبِحَ کَمَا یُذْبَحُ الْکَبْشُ وَ قُتِلَ مَعَهُ مِنْ أَهْلِ بَیْتِهِ ثَمَانِیَةَ عَشَرَ رَجُلًا مَا لَهُمْ فِی الْأَرْضِ شَبِیهُونَ.
           ای پسر شبیب! اگر برای چیزی گریان بودی، ـ یا: اگر خواستی برای چیزی گریه کنی ـ برای حسین پسر علی بن ابی طالب گریه کن، که او را سربریدند، همان‌طوری که گوسفند سربریده می‌شود؛ و همراه او هجده تنی از اهل‌بیتش کشته شدند که روی زمین مثل و مانندی نداشتند.

           وَ لَقَدْ بَکَتِ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَ الْأَرَضُونَ لِقَتْلِهِ وَ لَقَدْ نَزَلَ إِلَى الْأَرْضِ مِنَ الْمَلَائِکَةِ أَرْبَعَةُ آلَافٍ لِنَصْرِهِ فَوَجَدُوهُ قَدْ قُتِلَ فَهُمْ عِنْدَ قَبْرِهِ شُعْثٌ غُبْرٌ إِلَى أَنْ یَقُومَ الْقَائِمُ فَیَکُونُونَ مِنْ أَنْصَارِهِ وَ شِعَارُهُمْ: "یَا لَثَارَاتِ الْحُسَیْنِ".
           و واقعا آسمان‌های هفت‌گانه و زمین‌ها برای قتل او گریه کردند. و واقعا از آسمان برای یاری او چهار هزار فرشته نازل شد، اما ـ وقتی رسیدند ـ او را کشته یافتند، پس آن‌ها در کنار قبر سیدالشهداء ژولیده و آشفته و غبارآلود می‌مانند تا زمان ظهور قائم آل محمد، که از یارانش خواهند بود و ـ در آن وقت ـ شعارشان "یا لثارات الحسین" خواهد بود...

           یَا ابْنَ شَبِیبٍ! لَقَدْ حَدَّثَنِی أَبِی عَنْ أَبِیهِ عَنْ جَدِّهِ ـ علیهم السلام ـ أَنَّهُ لَمَّا قُتِلَ الْحُسَیْنُ جَدِّی مَطَرَتِ السَّمَاءُ دَماً وَ تُرَاباً أَحْمَرَ!

ای پسر شبیب! پدرم ـ امام موسی بن جعفر ـ از پدرش ـ امام صادق ـ، به نقل از جدش ـ حضرت زین العابدین علیهم السلام ـ نقل کرد زمانی که جدّم حسین کشته شد، آسمان خون و خاک سرخ بارید!

           یَا ابْنَ شَبِیبٍ! إِنْ بَکَیْتَ عَلَى الْحُسَیْنِ ع حَتَّى تَصِیرَ دُمُوعُکَ عَلَى خَدَّیْکَ غَفَرَ اللَّهُ لَکَ کُلَّ ذَنْبٍ أَذْنَبْتَهُ صَغِیراً کَانَ أَوْ کَبِیراً قَلِیلًا کَانَ أَوْ کَثِیراً...

           ای پسر شبیب!
         اگر برای حسین علیه السلام گریه کنی تا این‌که اشک‌هایت روی صورتت  جاری شود، خداوند هر گناهی ـ کوچک یا بزرگ، کم یا زیاد ـ که مرتکب شده‌ای را می‌بخشد.

           یَا ابْنَ شَبِیبٍ! إِنْ سَرَّکَ أَنْ تَلْقَى اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لَا ذَنْبَ عَلَیْکَ فَزُرِ الْحُسَیْنَ.

           ای پسر شبیب!
           اگر دوست داری خداوند را ملاقات کنی در حالی که از گناه پاک باشی، پس حسین بن علی علیه السلام را زیارت کن...
           
           یَا ابْنَ شَبِیبٍ! إِنْ سَرَّکَ أَنْ تَسْکُنَ الْغُرَفَ الْمَبْنِیَّةَ فِی الْجَنَّةِ مَعَ النَّبِیِّ وَ آلِهِ، فَالْعَنْ قَتَلَةَ الْحُسَیْنِ.

           ای پسر شبیب! اگر می‌خواهی در منازل بهشت همراه پیغمبر و آلش ساکن شوی، قاتلان حسین را لعنت کن.
           

           یَا ابْنَ شَبِیبٍ إِنْ سَرَّکَ أَنْ تَکُونَ لَکَ مِنَ الثَّوَابِ مِثْلَ مَا لِمَنِ اسْتُشْهِدَ مَعَ الْحُسَیْنِ ع فَقُلْ مَتَى مَا ذَکَرْتَهُ‏ یا لَیْتَنِی کُنْتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظِیما
           ای پسر شبیب!
           اگر دوست داری همان ثواب و درجه‌ی کسی که در رکاب حسین علیه السلام کشته شد را به تو هم بدهند، هرگاه او را یاد کردی، بگو: " یا لَیْتَنِی کُنْتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظِیماً" ( ای کاش که من هم با آنان بودم و همراهشان به پیروزی و رستگاری بزرگی دست می‌یافتم)

           یَا ابْنَ شَبِیبٍ! إِنْ سَرَّکَ أَنْ تَکُونَ مَعَنَا فِی الدَّرَجَاتِ الْعُلَى مِنَ الْجِنَانِ فَاحْزَنْ لِحُزْنِنَا وَ افْرَحْ لِفَرَحِنَا وَ عَلَیْکَ بِوَلَایَتِنَا فَلَوْ أَنَّ رَجُلًا تَوَلَّى حَجَراً لَحَشَرَهُ اللَّهُ مَعَهُ یَوْمَ الْقِیَامَة.

           یابن شبیب!
           اگر می‌خواهی با ما در مراتب بالای بهشت باشی، در حزن ما اندوهگین و  غمناک شو، و در شادی ما خوش‌حالی کن؛ و بر تو باد به دوستی و ولایت و پیرویِ ما، ـ و بدان که ـ اگر مردی ـ حتی ـ تکه سنگی را دوست داشته باشد، خداوند در روز قیامت او را با آن سنگ محشور خواهد کرد!*

دو.

در هر مصیبت و محنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن
در هر عزای دل شکنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن

در خیمه‌ی مراثی و اندوه اهل‌بیت
قبل از شروع هر سخنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن

در مکتب ارادتِ ابنِ شبیب‌ها
هم‌ناله با اباالحَسَنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن

إن کُنْتَ باکِیاً لِمُصابٍ کَالأنْبیاء
فِی الْإبْتِلاءِ و الحزَنِ فَابْکِ لِلْحُسَیْن

شب‌های جمعه مثل ملائک میان عرش
با بوی سیب پیرُهنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن

در تندباد حادثه‌ای گر کبود شد
بال نحیف یاسمنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن

دیدی اگر میان هیاهوی تشنگی
طفلی و لب به هم زدنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن

لب تشنه جان سپرد اگر عاشقی غریب
یا روی خاک ماند بدنش فَابْکِ لِلْحُسَیْن

گرم طواف نیزه و شمشیر و تیرها
دور شهید بی‌کفنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن

با نعل تازه جای دگر غیر کربلا
تشییع شد مگر بدنی؟! فَابْکِ لِلْحُسَیْن...

رحمی نکرده‌اند در آن غارت غریب
حتی به کهنه پیرُهنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن

شب‌های جمعه دور و برِ قتلگاه عشق
با ناله‌ی کبودِ زنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن... **

صبح جمعه
اول محرم
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* أمالی شیخ صدوق، ص130. گشتم ولی ترجمه درستی پیدا نشد، مجبور شدم خودم ترجمه کنم. اما در ترجمه بعضی عبارات، به ذکر مفهوم اکتفا کردم.
** غزل از یوسف رحیمی.

۲۶ آبان ۹۱ ، ۰۹:۴۳

           امشب آخرین چیزی که خوندم، این بود به گمانم: 

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌ثمری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان ره‌گذری بود...*

           برای یه مجری، خیلی سخته بعد از یک هفته انس با یه محفل، ببینه که...
           پرده‌ی سِن رو می‌کشیدند و مردم از دید من ـ یا شایدم من از اون‌ها ـ مخفی می‌شدند/می‌شدم.
           هنوز پرده کاملا کشیده نشده بود که دوربین و نورافکن‌های رو به سِن، دونه دونه خاموش ‌شدند...
           هنوز قسمتی از جمعیت معلوم بود، که دیدم یکی از بچه‌های بین جمعیت، برام دست تکون داد و خداحافظی کرد...
           خشکم زده بود همون‌طور ایستاده... وقتی بین من و اونها مانع افتاد، من مونده بودم و تاریکی و حجاب!
           انقدر خسته بودم/هستم امشب، که حتی حال گریه هم نداشتم/ندارم...  نمی‌دونم غدیر سال دیگه زنده هستیم یا نه،
 اما یا امیرالمؤمنین! این قلیل رو به کرم خودت از ما بپذیر!

شب نوزدهم ذی حجه
شام عید بزرگ ولایت
1433

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* حافظ.

۱۴ آبان ۹۱ ، ۰۰:۰۵

در فاطمیه رنگ جگر سرخ‌تر شود
آتش‌فشان غیرت ما شعله‌ور شود
شمشیر خشم شیعه پدیدار می‌شود
وقتی که حرف کوچه و دیوار می‌شود
لعنت به آن‌که پایه‌گذار سقیفه شد
لعنت به آن‌که به ناحق خلیفه شد
لعنت به آن‌که بر تن اسلام خرقه کرد
این قوم متحد شده را فرقه‌فرقه کرد
تکفیر دشمنان علی رکن کیش ماست
هرکس محبّ فاطمه شد، قوم و خویش ماست
ما از الست، طایفه‌ای سینه خسته‌ایم
ما بچه‌های مادر پهلو شکسته‌ایم...

شب پنـ۵ـج شنبه
۴جمادی الثانی
۱۴۳۳ هـــ.ق

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ما مثل کوه پشت علی ایستاده ایم. شاعر: وحید قاسمی.
ـ تیتر، مصرعی از همین شعر است ـ

۰۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۵۳

برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دُردی آشامم هنوز
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سر انجامم هنوز...
ساقیا یک جرعه‌ای زان آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق او، خامم هنوز
نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان می‌آید از نامم هنوز
در ازل داده‌ست ما را ساقی ِ لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
در قلم آورد حافظ قصه‌ی لعل لبش
آب حَیوان می‌رود هر دم ز اقلامم هنوز...
حافظ

پنج شنبه
اول ربیع الثانی
۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*کجاست اهل دلی تا کند دلالت خیر.../شاعر؟

۰۴ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۴۷

           امشب، رفته بودم خونه‌ی مهدی اینا. تو مسیر، دیدیم یه سری جمعیت همینطور در طول کوچه‌شون، تکیه به دیوار نشسته‌ن! بین بعضی خونه‌های محله، رفت و آمد خاصی بود.
           بهش گفتم: خونه‌تون تهِ یه کوچه‌ی باریک و طولانیه هیچ، از وقتی هم که وارد این کوچه می‌شی، باید هزارتا نگاه سنگین رو تحمل کنی!
           گفت: آره، ولی این‌که امشب انقدر شلوغه، واسه اینه که یکی از همسایه‌هامون، یه پیرزن نود و هشت ساله است که دکترا جوابش کردند. بچه‌ها و نوه‌هاش که خبر دار شدند، از راه دور و نزدیک کوبیده‌ن اومده‌ن اینجا. پیرزنه نابیناست. حافظه‌ش رو هم از دست داده و هیچ‌کس رو نمی‌شناسه. راه دفع ادرارش بسته‌ شده و شکمش حسابی باد کرده. الآن چهار روزه. اینا منتظرن بمیره تا راحت بشه... اما هنوز داره زجر می‌کشه...
           ـ خیلی بده که بدونی عزیزت داره می‌میره. و بدونی که باید بمیره. و منتظر باشی که بمیره... .

           ۲. دلم گرفته. خسته‌ام. احساس می‌کنم من، لیاقت راه خدا طی کردن رو ندارم. بارها اینو ثابت کرده‌م. از طرفی، نمی‌فهمم این الطاف خدا چه معنی‌ داره...
           ای کاش مثل اون پیرزن بودم. ای کاش اون‌قدر خلأ "خوب بودن" رو احساس می‌کردم، که دیگه نتونم زنده باشم...
            نمی‌دونم چی بگم. چرا امشب هرچی می‌نویسم، پاک می‌کنم؟! امشب چه مرگمه... نمی‌دونم. تو این ـ حدود ـ دو سالی که این‌جا رو نوشتم، انقدر تو نوشتن یه مطلب مِن مِن نکردم. نمی‌فهمم. 
           می‌دونی؟! بدبختی‌م این‌جاست که (ببخشید اگه یه کم بی‌پرده حرف می‌زنم. کلا من همون‌طوری که تو زندگی عادی حرف می‌زنم، اینجا می‌نویسم. تو این‌جا خود سانسوری ندارم. شرمنده!) تو مسائل معنوی، به اندازه‌ی یه "شاش بند" شدن هم ناراحتی و دغدغه ندارم! ببین! اون پیر زنه، الآن می‌دونه که داره می‌میره. یعنی چاره‌ای نداره. قوانین عالم طبیعت، اون رو به سمت مرگ سوق می‌ده، چه بخواد، چه نخواد. داره زجر می‌کشه. خسته است. مستاصله. در نتیجه، مشتاق مرگه. دوست داره بمیره... تا... تا راحت بشه.
           چرا من، تو مسائل معنوی، از دست روح سرکش خودم، اون‌قدر خسته نمی‌شم که آرزوی مرگ معنوی کنم؟ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم، می‌فرمود: قبل از میرانده شدنتون، بمیرید. اختیارا بمیرید...
           این حرفها یعنی چی؟ چرا از بعضی چیزها اون‌قدر دور شدم که حالت افسانه پیدا کرده؟! شاید اگه من هم "بعضی چیزها" رو ندیده بودم، مُنکر خیلی حرفها می‌شدم. نمی‌دونم...

نیمه شب
پنج شنبه
۱۶شوال
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دیوان کبیر مولانا، غزل ۶۳۶.
کز این خاک برآیید، سماوات بگیرید!
بمیرید! بمیرید! و زین نفس ببُرّید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان
چو زندان بشکستید، همه شاه و امیرید...
 

۲۴ شهریور ۹۰ ، ۲۳:۱۴

مانند طفل در به دری گریه می‌کنم
مثل گدای پشت دری گریه می‌کنم
بار مرا کسی نخریده... تو می‌خری؟!
بار مرا بخر! نخری گریه می‌کنم
از چند جا شکسته پرم، ای شکسته بند!
از غصه‌ی شکسته پری گریه می‌کنم
این روزه‌ها به درد قیامت نمی‌خورد
دارم برای بی‌سپری گریه می‌کنم

آقا نیامد و دل ما باز هم شکست
پس پای سفره‌ی سحری گریه می‌کنم
جان همان که زائر بابا نشد، مرا
یک کربلا ببر... نبری گریه می‌کنم!
علی اکبر لطیفیان

۰۱ شهریور ۸۹ ، ۱۷:۳۰

در کوی تو معروفم  و  از روی تو محروم
گرگ   دهن   آلوده‌ی   یوسف  ندریده
ما هیچ  ندیدیم  و  همه  شهر بگفتند
افسانه‌ی  مجنونِ  به   لیلی  نرسیده
در خواب گزیده لب  شیرین  گل  اندام
از  خواب   نباشد  مگر  انگشت  گزیده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون  طفل دوان در پی گنجشک پریده
مِیلت به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس
غمزه‌ت؛  به  نگه  کردن  آهوی رمیده!*

۳۰شعبان۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سعدی

۲۰ مرداد ۸۹ ، ۱۳:۲۳