یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶۰ مطلب با موضوع «معصومین» ثبت شده است

           طبق‌ عادتِ غالب پنج‌شنبه‌های هر هفته، رفته بودم خونه‌ی بی‌بی، بهش سر بزنم. بعد از سلام و علیک و احوال‌پرسی و صرف ناهار؛ ساعت حدود سه‌ی بعد از ظهر بود که ـ چون خیلی خسته بودم، ـ عذرخواهی کردم و به قصد چرت زدن، دراز کشیدم. نمی‌دونم چقدر از خوابیدنم گذشته بود، که صدای یه آقای میان‌سال رو شنیدم. می‌فرمود: إنّا غیرُ مهمِلین لِمراعاتِکم، و لا ناسینَ لِذِکر ِکُم. صدا از بالا‌ سرم میومد! از خواب پریدم و به اطراف نگاه کردم، اما کسی نبود.
           بلند شدم به قصد خوندن نماز عصر، وضو گرفتم. قبل نماز، دلم کشیده شد طرف کمد اتاق خواب. یعنی از همون‌جایی که صدا میومد. رفتم جلو، یه کتاب‌چه روی کمد بود که تا حالا ندیده بودمش. عکس روی جلد، نشون می‌داد که موضوعش راجع به امام زمان علیه السلامه. بازش که کردم، ـ به طور اتفاقی ـ صفحه‌ی آخرش اومد. همون جمله‌ای بود که تو خواب شنیده بودم، اما کاملش. قسمتی از نامه‌ی امام زمان علیه السلام به شیخ مفید:
           إنّا غَیرُ مُهمِلینَ لِمُراعاتِکُم، وَ لا ناسینَ لِذِکر ِکُم؛ وَ لَولا ذلِکَ لَنَزَلَ بــِکُمُ اللَأواءُ و اصطَمَلَکُمُ الأعداءُ، فاتقوا اللـهَ جَلّ جَلالَه و ظاهِرُونا.
           ترجمه‌ (و اضافات مفهومی)‌ش می‌شه: به تحقیق و جدّاً که ما ـ هیچ‌گاه‌ـ کوتاه‌گر و ‌إهمال‌کننده در رسیدگی به امور شما نبوده‌ایم، و شما را فراموش نکرده‌ایم. و اگر این‌گونه ـ از سوی ما، شما را مراقبت ـ نبود، هر آینه بر شما بلا نازل می‌گردید و دشمنان، شما را نابود و ریشه‌ کن می‌کردند. پس، از خدا بترسید و ـ انصاف داشته باشید؛ و شما هم کمی!ـ ما را یار باشید. (بحار الأنوار علامه مجلسی رحمة اللـه علیه، جلد 53.)

عصر جمعه
ششم ربیع الثانی
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سایه ی معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد؟!/حافظ.

۲۰ اسفند ۸۹ ، ۱۲:۴۸

           ۱. پارسال دهه‌ی سوم صفر، خیلی دلم هوای مشهد کرده بود. این آتیش تو دلم شعله می‌کشید و نمی‌دونستم باید چکار کنم. یادمه رفتم تو سایت رجا، برای خرید بلیت قطار و دیدم بلیت نداره. خنده دار بود! هر سال محرم و صفر که رو به تموم می‌ره، زیر بار مخارج دو ماهه‌ی هیئت، دستم تنگ می‌شه. من اصلا پولی نداشتم که بخوام بلیت بخرم!
           یادمه شب جمعه بود و تو حسینیه، دعا کمیل داشتیم. قبل اذون مغرب از خونه زدم بیرون و رفتم حرم حضرت فاطمه‌ی معصومه سلام اللـه علیها. بعد از سلام و علیک و عرض ارادتی، (تو محشری تو حرف نداری تو قیامتی!) گفتم: می‌بینید حال و روزمو! دلم پر می‌کشه سمت حرم برادرتون و هیچ پولی ندارم. تازه مشکل که فقط پول نیست؛ تو این شلوغی، وسیله‌ی رفتن، و إسکان اون‌جا هم سخت گیر میاد. دلم شکست... دو رکعت نماز حاجت هم خوندم و خلاصه با حال خاصی، از حرم بیرون اومدم. وقت خروج، دوباره رو کردم به روضه‌ی منوره و گفتم: به این امید دارم حرم رو ترک می‌کنم، که حاجت روا شده‌م... .
           یادمه تو راه جلسه، به مجید گفتم: خیلی دلم امام رضا می‌خواد! گفت: اگه خدا بخواد، جور می‌شه. رفتیم مجلس و دعای کمیل رو خوندم و برگشتم خونه. حدودای ساعت ده شب تلفن خونه زنگ خورد. کسی پشت خط بود که خیلی کم تماس می‌گرفت:
           ـ الو سلام! خوبی؟
           ـ علیک سلام. خوبم! تو چطوری؟ چه عجب! از این‌طرفا؟!
           ـ الحمدلله! فلانی! غرض از مزاحمت این‌که با یه عده داریم می‌ریم مشهد و یه نفر جا داریم. به دلم افتاد دوست داری بیای. پایه‌ای؟! هزینه‌ی رفت و آمد و مسکن و خوراک توی مشهدت هم حساب شده! اگه میای، فردا صبح راه بیفت. فلان ساعت، راه آهن تهران می‌بینمت. اگه هم تهران اومدن سختته، ساعت ده صبح چهارراه بازار باش. بچه‌ها ماشین دارن، با هم می‌ریم.
           مجید راست می‌گفت! اگه خدا بخواد، جور می‌شه... .
           ۲. امسال دو سه شب بعد اربعین بود انگار؛ تو راه مدرسه بودم که یکی از بچه‌های تهران زنگ زد و در حین صحبت پرسید: "امسال مشهد نمی‌ری؟" گفتم: "نه. شرایطش جور نیست". چند روز بعد موبایلمو دادم دست حسین که ببره بده داداشش تعمیر کنه. دو سه روزی موبایل نداشتم و ارتباطم با همه قطع بود. سه شنبه صبح (۲۷صفر) رفتم خونه. مامان گفت: "فلانی، دو سه روزه دنبالت می‌گرده. یه زنگ بهش بزن". تماس گرفتم؛ گفت: "می‌خواستیم مثل پارسال ببریمت مشهد، اما پیدات که نکردم، یکی جای‌گزینت شد و امروز ظهر داریم می‌ریم". حالم گرفته شد! نشستم پشت کامپیوتر و مدح امام رضا علیه السلام گذاشتم و گوش می‌کردم. وقت اذون ظهر بود که دوباره زنگ زد: "فلانی! همین دو دقیقه پیش یکی زنگ زد و انصراف داد! باور کن به دلم افتاده بود اومدنت جور می‌شه!"  گفتم: "راستش آمادگی ندارم..."
           ـ هیچی نمی‌خواد! فقط هرچی شعر داری بیار که مداح نداریم. با ساک وسایل ضروری‌ت، نیم ساعت دیگه سر چهل و پنج‌ متری می‌بینمت. مثل پارسال، امسال هم خرجمون پای امام رضاست!
...
           ظهر سه شنبه بیست و هفتم صفر ساعت دو راه افتادیم و دوازده ساعت بعد وارد مشهد شدیم. عنایات حضرت، تو این سفر سه روزه خیلی مشهود بود؛ خیلی. به قدری لطف داشتند، که واقعا دلم نمیاد ازش بنویسم! چون بالاخره این‌جا یه صفحه‌ی عمومیه. مگه آدم تو ملأ عام، عشق بازی می‌کنه؟! یا برای عموم، از معاشقه اش با محبوب، حرفی میزنه؟!

شب چهارشنبه
پنجم ربیع الأول ۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*می‌آیم و طواف مزار تو می‌کنم
یک حج به نامه‌ی عملم ثبت می‌شود
با هر قدم که رو به دیار تو می‌کنم
شاعر:؟

۱۹ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۴۷

         امشب دارم به این فکر میکنم که: 
         مگر داغ پدرت چقدر روی شانه هایت سنگینی می
کرد،
          که دائم
          در سجده بودی؟!

          مگر پدرت ـ لحظه شهادت ـ چقدر تشنه بود
          که تا عمر داشتی
          دریا دریا اشک می
ریختی؟!

شب جمعه
بیست و چهار؛
یا بیست و پنجم
محرم ۱۴۳۲

۰۹ دی ۸۹ ، ۱۶:۰۷

           ۱. آه... آه! ... ... ... ... .
           ۲. یه محرم دیگه هم گذشت. نمی‌دونم چی بود، و چی شد که به این‌جا رسیدم. خیلی زود طی شد. و عالی هم بود؛ چرا که "اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد...". ولی با این حال امسال جلسه مثل پارسال نبود. رو "چرا"ئیتش دقیق نمی‌تونم صحبت کنم. به نظرم از جهت حال معنوی، هفتاد در صد سال قبل بود. 
           یکی از نکات تحسر آور محرم امسال، این بود که سرش اختلاف بود. شاید سادگی جامعه‌ی مذهبی ایران و حساسیت نداشتن رو استهلال هر ماه قمری، باعث این اختلاف شد.‌ جمعه شب ـ که بر اساس تقویم شب دوازدهم محرم بود ـ داشتم بر می‌گشتم خونه، نگاه کردم دیدم ماه، ماهِ شب دوازدهم نیست! مشخص بود که شب یازدهمه و خب... هزینه‌های هنگفتی که روز عاشورا شد، ـ  بله! جزاهم اللـه عن الإسلام خیر الجزاء، اماـ چرا نباید تو خود روز دهم می‌بود؟ بدبختی ما این‌جاست که خیال کردیم یه "روز عاشورا"یی بود و تموم شد و دیگه تکرار شدنی نیست؛ غافل از این‌که هر سال روز دهم محرم، تمام وقایع تکرار می‌شه؛ اما دیدن و شنیدنش، چشم و گوش دل می‌طلبه که... . البته باز نمی‌شه به قطع گفت کدوم دسته درست عمل کردند. هرکسی بر حسب فکر گمانی دارد! به هر حال، مقلدین آیت اللـه سیستانی و چند مرجع دیگه، یک روز دیرتر محرم گرفتند.
          شب شام غریبان، سوخته دلی گفت امشب احتمال شب عاشورا بودنش هست؛ اما من باور نکردم. شنیدم که عراق فردا رو عاشورا داره، اما باور نکردم. یعنی احتمال دادم، اما باور نکردم. تا عصرش... تا عصر جمعه که رفتیم خونه سیدها و من دیگه صِدام جوهره نداشت و از شدت ضعف و مرض کنار بخاری زیر پتو خوابیده بودم و بچه‌ها در و پنجره‌های اتاق رو ـ به استدلال این‌که هوا گرمه ـ باز کرده بودند. نزدیک غروب بود. خواب دیدم ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... .
           کارد به استخوان رسد؛ ناله زنم بگویدم: دم مزن و بیان مکن!
           ۳. می‌گفت: رفته بودم "قبرستان نو"ی قم. علامه طباطبایی رو دیدم. فرمود: فلانی! امروز چه روزیه؟ عرض کردم: آقا روز عاشوراست. خم شد، یه تیکه کلوخ از روی زمین برداشت و نصف کرد. از دل سنگ خون تازه بیرون ‌ریخت... .

شب یکشنبه
دوازدهم محرم الحرام
۱۴۳۲

۲۷ آذر ۸۹ ، ۲۰:۰۹

           ۱. چند روز پیش یکی از اساتید ادبیات یه داستان تعریف ‌کرد که برام جالب بود. گفتم با لحن خودش اینجا بنویسمش:
           قبل انقلاب تو شیراز یه حسینیه داشتیم که هیئتی داشت و وقت محرم و صفر بساطی به راه می‌کرد. یه "علی دیوونه"‌ای هم بود، که خیلی قد بلند بود. این با این‌که شیرین عقل بود، هر سال تو ایام عزاداری یه عَلَم و پرچم بلند دست می‌گرفت و وایمیسّاد وسط دسته و گریه می‌کرد و سینه می‌زد. این بچه‌های ده دوازده ساله هم دورش جمع می‌شدن و سینه می‌زدن. تا این‌که این علی دیوونه‌ی هیئت ما فوت کرد. (سیاق کلام استاد طوری بود که انگار علی جوون‌مرگ می‌شه. اما نگفت علت فوتش چی بوده).
           اهل هیئت می‌برنش غسّال خونه و در حین غسل و کفن کردن بدن، یکی از نظامی‌های ساواک ـ که فوت شده بود ـ رو میارن تو غسال خونه. به امر حکومتی، کار تو تابوت گذاشتن بدن علی رو عقب می‌ندازن و شروع می‌کنن به رسیدگی ِ بدن این آقا، که ظاهرا از بلندپایه‌های ساواک بوده؛ چون می‌گن با یه پرواز فوری می‌خوان بدنش رو ببرن کربلا دفن کنن. غسل و کفن اون افسر تموم می‌شه و بدن رو می‌برن برای فرودگاه و پرواز به سمت عراق.
           جنازه‌ی علی رو هم می‌ذارن تو تابوت و سمت یکی از گورستونای شیراز راهی می‌کنن. وقتی خونواده‌ی علی و هیئتی‌ها بدن رو می‌ذارن توی قبر و تلقین‌گر کفن رو کنار می‌زنه (برای این‌که صورت میت رو بذاره روی خاک و تلقین بده) می‌بینه این علی نیست! تفحص و پرس‌و‌جو می‌کنن، می‌فهمن این همون افسره‌ست! خلاصه کاشف به عمل میاد که بدن علی اشتباهی سوار هواپیما و سوی کربلا شده!
           جالب‌انگیزناک‌ترش این‌جا بود: کسانی هم که تو هواپیما بوده‌ن و بنا بوده بدن افسر رو ببرن، هیچ‌ آشنائی‌ای با اون افسر از قبل نداشته‌ن و با وجود این‌که چهره‌ی علی رو قبل دفن می‌بینن، خیال می‌کنن این همون افسره؛ و بدن علی تو خاک صحن آقاش سیدالشهداء علیه السلام آروم می‌گیره... .
۲. بدجور بوی محرم میاد! از دیشب بچه‌های هیئت مشغول کارای حسینیه شده‌ن... .

شب شنبه
۲۷ذی الحجة
۱۴۳۱

۱۲ آذر ۸۹ ، ۱۳:۴۷

گر برادر باشدم، گویم خطا از مادر است!

 

شب پنج شنبه
شب عید سعید غدیر خم
۱۴۳۱

۰۳ آذر ۸۹ ، ۱۹:۳۴

           ۱. مرحوم آقا سید ضیاء الدّین درّی، استاد فلسفه، و از منبری‌های معروف "تهران قدیم" بود. ظاهرا شب هشتم، یا نهم محرم ِ یکی از سال‌هایی که ایشون تو حسینیه‌ای منبر می‌رفته، جوونی قبل از شروع سخن‌رانی میاد و می‌پرسه: منظور حافظ از شعر "مرید پیر مغانم، زمن مرنج ای شیخ/چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد" چیه؟ ایشون جواب اون جوون رو، وقت سخن‌رانی و بالای منبر می‌ده که: منظور از پیر مغان، حضرت أمیرالمؤمنین علیه السلام، و شیخ، آدم ابوالبشر هست. آدم عهد کرد که از گندم نخوره، اما خورد. و أمیرالمؤمنین علیه السلام هیچ وعده‌ای از این بابت نداد، و تمام عمرش رو با نون جو سپری کرد.
           اون محرم می‌گذره و به محرم سال بعد نرسیده، مرحوم درّی فوت می‌کنه. درست شبی که سال قبلش اون جوون سؤال پرسیده بود، در عالم رؤیا آقا سید ضیاء الدّین درّی رو می‌بینه که بهش می‌فرماد: جوون! تو چنین شبی در سال قبل از من سؤالی پرسیدی و من جوابی دادم؛ اما حالا که اومدم این طرف، حقیقت مطلب به شکل دیگه‌ای برام منکشف شده: مراد از شیخ، حضرت ابراهیم خلیل، و منظور از پیر مغان حضرت سیدالشّهداء علیهما السلامـــه. مقصود حافظ از وعده، ذبح فرزند بوده، که ابراهیم خلیل وعده کرد که انجام بده، اما در واقع انجام نداد؛ و حضرت سیدالشّهداء علیه السلام روز عاشورا، با ذبح میوه‌ی دلش، علی اکبر علیه السلام به جا آورد...
           ۲. حالا بشین فکر کن آیه‌ی "و فدیناه بذبح عظیم" یعنی چی؟ دقت کن ببین ذبح عظیم یعنی کی؟
           ۳. حج ناتمام سید الشّهداء علیه السلام؛ قربانی دقیقا یک ماه به تأخیر افتاد...

شب پنج شنبه
یازدهم ذی الحجّة
۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* سوره صافات، آیه ۱۰۷.

۲۶ آبان ۸۹ ، ۱۸:۳۱

           ۱. هرچی خودم شکسته‌تر می‌شم، محبتت، تو دلم بیش‌تر قد می‌کشه. هرچی «من» اَلکَن، محبتت فصیح! هرچی من پیرتر، عشقت جوون‌... .
           آقا! نهال عشق شما، روز به روز به دلم تنومندتر می‌شه. روی میز تحریر حجره، یه عکس از ضریح شما و مدفن اصحابتون گذاشتم. هر وقت می‌خوام شروع کنم به مطالعه، نگاه می‌کنم. همیشه زمزمه می‌کنم: بأبی أنت و أمّی یا أباعبداللـه.
           ان‌شاء اللـه طوری فدا‌تون بشم که نه اسمی ازم بمونه و نه رسمی. تا فقط شما باشید و آقایی کنید؛ حالا اگه سر ما به نیزه‌ هم رفت، رفت...  اگه بدنمون تکه تکه شد، شد... اگه تنمون آتیش گرفت و خاکسترمون رو باد برد، برد... آقا سرت سلامت!
          ۲. دلم ریشْ ریش ِکربلاست!

شب شنبه
۶ذی الحجّة
۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
*چشم ندارد خلاص، هرکه در این دام رفت/سعدی.

۲۲ آبان ۸۹ ، ۲۱:۴۰

           ۱. شنبه عصر ـ با چندساعت تأخیر ـ به مشهد رسیدم و جایی که فکرشو نمی‌کردم، ساکن شدم. بعد نماز مغرب، غسل زیارت کردم و قصد حرم کردم.
           همون اول اذن دخول، کسالت رو حس کردم. فهمیدم که یه چیزی کمه، اما خیال کردم درست می‌شه. مشرف شدم: صحن جامع رضوی؛ گوهر شاد، نگاه به ضریح؛ هیچ‌کدوم نتونست دلم رو اون‌طوری که می‌خوام تکون بده. خیلی عجیب بود. اصلا سابقه نداشت. از همون پایین پا مسیرم رو برگشتم و رفتم صحن جمهوری. گفتم دوباره امتحان می‌کنم. از جمهوری زدم بیرون و پله‌هایی که می‌ره زیر صحن انقلاب (اسماعیل طلا) رو رفتم پایین. باید مثل دفعه‌های قبل می‌شد، اما نشد...  حس و حال بود، ولی فقط شصت درصد. امین اللـه خوندم و جامعه‌ی کبیره. ساعت از هفت و نیم گذشت که از روضه‌ی منوره‌ی زدم بیرون. هنوز روی پله برقی بودم که گوشی زنگ خورد. مهدی بود. رفتیم شام خوردیم و برگشتیم نشستیم توی صحن. حاج محمود کریمی روضه می‌خوند. حال بهتری داشتم؛ اما بازم خیلی مونده بود تا توقعم برآورده بشه.
           تا زدیم بیرون و رسیدیم خونه، ساعت از یازده گذشت. از فرط خستگی، تا سرمو گذاشتم رو متکا، خوابم برد.
           بیست دقیقه‌ای به اذون صبح مونده بود که وارد گوهرشاد شدم. جمعیت خیلی زیادی اومده بودن. چون هوا سرد بود، مردم تو صحن‌ها نمی‌نشستن. واسه همین، جمعیتِ داخل حرم بیشتر نشون می‌داد. به زور یه جایی رو پیدا کردم و...
           نیم ساعت به طلوع بود که از صحن آزادی سر درآوردم و دوباره رفتم زیر صحن انقلاب، (تو اون شبستانی که نمی‌دونم اسمش چیه!) برا زیارت. تا این ساعت هنوز اخم مولا بود... داشتم دق می‌کردم! دو زانو نشستم روبروی اون قسمتی که می‌گن از همه جا به قبر اصلی نزدیک‌تره. بنا شد سه تا نکته رو رعایت کنم... وقتی گفتم: "چشم"؛ اخم‌ها تبدیل به لب‌خند شد و دیگه نفهمیدم! او آقایی می‌کرد و من گریه می‌کردم... حالم برگشته بود... الحمدلله!
           از طرف امام زمان علیه السلام زیارت کردم و نشستم دونه دونه کسایی که التماس دعا گفتن/نگفتن رو یاد کردم و جلوی حضرت اسم بردم.
           بعد که کارام تموم شد؛ همون‌طور که نشسته بودم و خیره خیره نگاه می‌کردم، این شعر همان لحظه مرا در نظر افتاد: یارم چو قدح به دست گیرد، بازار بُتان شکست گیرد... .
           ۲. وقتی به ندرت برام اتفاق عجیب بیفته، خیلی راحت‌تر می‌تونم دست به کی‌برد بشم. اما موقعی که تو هستی و هربار شروع می‌کنی به جلوه‌ی جدیدی خرامیدن، دیگه کی فرصت می‌کنه کلّ یوم ٍ هو فی شأن‌هات رو بنویسه؟ به تعبیر قرآن: اگه همه درخت‌ها بشن قلم و دریاها دوات؛ اون‌وقت جن و بشر بشینن بنویسن، باز هم کلمات خدا ناتموم می‌مونه. خب؛ تو که کلمة الکبری و آیت اللـه العظمی هستی؛ چطور توقع داری بتونم ازت بنویسم؟ فقط می‌تونم بسنده کنم به این‌که غیر قابل توصیفی؛ همون‌طوری که خودت گفتی: هیهات! هیهات اگه بتونید منو بشناسید...
           ۳. دوشنبه قبل اذون صبح، رسیدم تهران و بعد نماز، سمت قم شدم.

شب سه شنبه
۲۵ذی القعدة
۱۴۳۱
قم المقدسة

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بَه از این حُسن پاقدم، آقا! /شاعر:؟

۱۰ آبان ۸۹ ، ۱۵:۲۳

           ۱. شاهدها می‌گفتن: خونه‌ی آقا رو که آتیش زدند، زن و بچه بعد چند دقیقه تونستن بیرون بیان؛ اما خبری از ایشون نبود! اهل حرم بیرون از خونه جیغ و ناله‌شون بلند شد. به صورتشون پنجه می‌کشیدن و خیال می‌کردند که حتما امام تو آتیش سوخته. بعد یه مدتی، با تعجب دیدیم امام صادق علیه السلام، صحیح و سالم، خیلی با آرامش از آتیش بیرون میومد و دوباره تو آتیش می‌رفت و می‌فرمود: من فرزند ابراهیم خلیل علیه السلام هستم!
           فردای اون روز، رفتیم منزل آقا. دیدیم خیلی ناراحته و هِی اشک می‌ریزه. سؤال پرسیدیم: "الحمدلله چیزی نشد و کسی نسوخت، شما چرا ناراحتید؟" آقا امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند: دیروز وقتی که آتیش، خونه رو گرفت و می‌دیدم که این زن‌ها و بچه‌ها هراسون به هر طرف می‌دویدن، یاد عصر عاشورا افتادم، اون لحظاتی که دشمن خیمه‌های اهل‌بیت سیدالشهداء رو آتیش زد؛ این اطفال بی‌هدف به این طرف و اون‌طرف می‌دویدند... .

سه شنبه ۲۵ شوّال المکرم ۱۴۳۱
مصادف با شهادت مولانا و مقتدانا
حضرت أبی عبداللـه الصّادق علیه السلام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*گیرم که خیمه، خیمه ی آل عبا نبود.../ شاعر:؟

۱۲ مهر ۸۹ ، ۰۸:۲۸