ای خوش آن کو رفت در حصن سکوت...*
۱. یه مقدار از شب گذشته بود؛ از اون جمعه شبهای بدخیم دلگیر! کنار دست راننده نشسته بودم، تو یکی از این تاکسی خطیهای تهران ـ قم. مسافرا تکمیل شدن و راننده راه افتاد. رَم موبایلم یه مدت دست آبجی بود، خواستم ببینم چیا ریخته توش. هندزفری گذاشتم تو گوشم و یکی یکی صداها رو برای تست گوش میدادم.
همون دو سه تای اولی بود فکر کنم، که یکیش منو گرفت. راجع به امام رضا علیه السلام، محمود کریمی میخوند: "تو سایهی سرمی، پناه آخرمی، تو سایهی سرمی... من که غیر تو کسیو ندارم، تویی همه دار و ندارم..." نمیدونم چی شد، دیگه نفهمیدم؛ بغضی که کلی نگهش داشته بودم، ترکید! یادمه انگار آروم زمزمه هم میکردم که "آخ امام رضا"!
با اینکه گریهم آروم و بیصدا بود، اما راننده دوزاریش افتاد. بنده خدا اومد مثلا تسلی خاطر بهم بده، تا خودِ قم روضه گذاشت! دلم سکوت میخواست، اما از طرفی دلم نیومد بهش بگم قطعش کن. خلاصه سرمون رفت!
2. (نمیخواستم از اینجا به بعد رو بنویسم، ولی حالا که داره میاد، بذار بیاد: ) نکتهای هست و اون اینکه: "سکوت" تو جوامع امروزی مفهوم خودش رو از دست داده. اگه مردم میدونستن صداهای اضافی و غیر ضروریای که ـ خواسته یا ناخواسته ـ گوش میدن، چه تاثیر منفیای روی روحشون داره، قطعا همون بلایی سر وسایل صوتی میاومد، که سر قلیونها با فتوای میرزای شیرازی اومد! اما چه کنیم که حالمون نیست! بندهی خدا سر شب یه ذره ناپرهیزی کنه و مزاجش رو مراقب نباشه، از ناسازگاری و ناراحتی جسمش، میفهمه یه جای کار لنگه. میبینه بقیه خوشن و خودش ناخوش؛ بقیه راحتن و خودش معذّب، بالاخره میفهمه که یه چیزیش هست! اما تصور کن جهانی رو که همه، باید یکی دو ساعت تو بستر با خودشون ـ یا با دیگری!ـ کلنجار برن تا خوابشون ببره؛ چی میشه؟ آره! دیگه این "دیرخوابی" بیماری محسوب نمیشه! چون همه با جملهی "همه همینطورن" خودشون رو راضی میکنن. و اصولا میزان و معیار ما، به طور غیر ارادی، رفتار عامهی مردمه. تو خیلی از چیزها اینطوریم.
نگاه کن! چند میلیارد آدم، مشغول لگدمالی روحشون هستند! برای همین، دیگه زجرکشیدن روح، بیماری محسوب نمیشه. آرامش نداشتن، مرض نیست. چون از اولی که به دنیا اومده، آرامشی نداشته. نچشیده. غیر شب، چیزی ندیده تا روز براش معنا و مفهومی داشته باشه. درست مثل کور مادرزادی که تصور رنگها، براش غیرممکنه. حالا واسه همچین آدمی، بخوای از "آرامش" حرف بزنی! ای بابا! اصلا مفاهیم تغییر کردهن. آره! بدبختی ما همینجاست. از اون روزی که مسمّی و معنا رو برداشتند و جز اسم و لفظ، چیزی ازش باقی نموند، بیچارگی انسان شروع شد... .
شنبه
نیمهی رجب
1432
ــــــــــــــــــــــــــــــ
*بسته دل در یاد "حیّ لا یموت"/شیخ بهایی: نان و حلوا، بخش بیستم، فی حفظ اللسان و هو من أحسن صفات الإنسان.