از بن هر مژهام آب روان است، بیا...*
شب عاشورا، بعد از این که جلسه رو تموم کردم، سفرهها پهن شد و شام رو آوردند. ملت هم شروع کردن به خوردن غذای تبرکی. بعد این که شاممو خوردم، به محمد ـ مسئول حسینیه ـ گفتم: "میشه کلید اتاق کتابها رو بدی، برم خلوت کنم؟" قبول کرد. در رو برام باز کرد و کلید رو بهم داد که از تو قفل کنم. هنوز دو سه دقیقه از رفتنش نگذشته بود که دیدم در میزنه. باز کردم، اومد تو و دوتا دستامو گرفت تو دستاش؛ خیره شد به چشام و گفت به یه شرط میذارم اینجا بمونی. گفتم: "چی؟" گفت: "باید دعام کنی..." نگاهم که تا حالا بهش خیره مونده بود رو دزدیدم و با ناراحتی گفتم: "از دعای گربه سیاه، بارون نمیاد!" محمد دستامو فشار داد، گفت: "تو چیکار داری؟ دعا کن... تو رو خدا!" نگاش کردم، اشکاش سرازیر بود... نمیدونستم باید چی بگم؛ بغض گلوی خودم رو هم گرفته بود. گفتم برو، دعام کن/دعات میکنم.
در رو بستم. حال عجیبی بود. یه چیزی به دلم سنگینی میکرد. با خودم فکر میکردم اگه اینطوری ادامه پیدا کنه، تا صبح نرسیده، کارم تمومه. دو سه رکعت نماز خوندم و دو زانو، بی صدا نشستم رو به قبله. یه دَفه بغضم ترکید. گریه، گریه، گریه... . گفتم: "خدایا! به خیال خام خودش، آبرویی در ِ خونهت به هم زدهم، میدونی که اشتباه میکنه، اما امیدشو ناامید نکن... گناهان منو ببخش و هرکس که التماس دعا داره رو حاجت روا کن؛ آمین!"
*...اگرت میل لب جوی و تماشا باشد./حافظ
پنج شنبه ۱۴/۱/۱۴۳۱