خویشتن نشناخت مسکینآدمی...
این پست طولانیه و چه بسا تکراری، اما توصیه میکنم با دقت و حوصله بخونید که خیلی شیرین و مفید و کاربردیه.
لغات و معنای مبهم هر بیت رو زیرش کمرنگ نوشتم که دسترسی آسونتر باشه.
یک حکایت بشنو از تاریخگوى
تا بَرى زین راز ِ سرپوشیده بوى
مارگیرى رفت سوى کوهسار
تا بگیرد او به افسونهاش مار
گر گران و گر شتابنده بُوَد
آن که جویندهست یابنده بُوَد
او همىجستى یکى مارى شِگـَرف
گردِ کوهستان و در ایام برف
(شگرف: بزرگ و زیبا)
اژدهایى مرده دید آنجا عظیم
که دلش از شکل او شد پر ز بیم
مارگیر اندر زمستانِ شدید
مار مىجُست، اژدهایى مُرده دید!
مارگیر از بهر حیرانىِّ خلق
مار گیرد اینْتْ نادانىِّ خلق
(اینْتْ، یا اینَتْ: این تو را
مفهوم عبارت یعنی نادانی خلق رو ببین!)
آدمى کوهى است چون مفتون شود؟!
کوه اندر مار حیران چون شود؟!
(حقیقت انسان، از نقطهی نظر عظمت و بزرگی، مثل کوهه. چطور فریب حقیقتی پایینتر از خودش ـ مثل مار ـ رو میخوره و مات اون میشه و وقت و حقیقت خودش رو صرف اون میکنه؟)
خویشتن نشناخت مسکینْآدمى
از فزونى آمد و شد در کمى
خویشتن را آدمى ارزان فروخت
بود اطلسْ خویش بر دَلْقى بدوخت
صد هزاران مار و کُه حیران اوست
او چرا حیران شدهست و مارْدوست؟!
(کُه: کوه.
یعنی حقیقت تمام جمادات و حیوانات و گیاهان و حتی مجردات، مات و مبهوت حقیقت آدمیزاده، ولی آدمیزاد به این حقیقت بیتوجهه و اون رو هدر میده و شأنش رو پایین آورده و به مسائلی که بسیار از او پستترند، مشغول شده)
مارگیر آن اژدها را بر گرفت
سوى بغداد آمد از بهر شگفت
(بهر شگفت: یعنی برای به حیرت انداختن مردم بغداد)
اژدهایى چون ستون خانهاى
مىکشیدش از پى دانگانهاى
(دانگانه: در اینجا به معنای مال هست. یعنی به طمع مال، این کار رو میکرد، و از طرفی کنایه در قلیل بودن اون مبلغی داره که مارگیر به دنبالش بوده؛ چون دانگانه به نظرم یعنی یک دانگ (دانق) که هر دانگ فقهی از یک درهم کمتره)
کِاژْدهاى مردهاى آوردهام
در شکارش من جگرها خوردهام
(جگرها خوردهام: خونِ جگرها خورده ام. "جگرها خورده ام" امروزه معنای دیگه ای داره!)
او همى مرده گمان بردش و لیک
زنده بود و او ندیدش نیکِ نیک
او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شکل مرده مىنمود
...
این سخن پایان ندارد مارگیر
مىکشید آن مار را با صد زَحیر
(زحیر در اینجا مجازاً به معنای رنج و زحمت اومده)
تا به بغداد آمد آن هَنگامهجو
تا نهد هَنگامهاى بر چارسو
(هَنگامه: به جمعیتِ فراوان مردم گفته میشه. در اینجا اصطلاحا یعنی "معرکه". که هنوز هم متأسفانه از این معرکهگیریها وجود داره)
بر لب شطْ مرد هنگامه نهاد
غلغله در شهر بغداد اوفتاد
(شط: رودخونه. طبعاً باید مراد دجله باشه که از وسط شهر بغداد میگذره)
"مارگیرى اژدها آورده است!"
"بوالعجب نادرْشکارى کرده است"!
(بوالعجب: عجیب است!)
جمع آمد صد هزاران خامریش
صید او گشته چو او از ابلهیش
(خامریش یعنی احمق. یعنی هزاران نفر به خاطر حماقتشون دور او جمع شدند و خود اونها هم ـ مثل همون اژدها ـ صید مارگیر شدند، چون اونها هم از نظر حماقت، مثل خودِ مارگیر بودند و الّا به خاطر موضوعی چنین پیشپاافتاده، دور مارگیر رو شلوغ نمیکردند)
منتظر ایشان و هم او منتظِر
تا که جمع آیند خلقِ منتشِر
(منتشِر: متشتّت و پراکنده)
مردمِ هَنگامه افزونتر شود
کدیه و توزیع نیکوتر رود
(کُدیه: به معنای دریوزگی هست و معرّب کلمهی "گدا"ست.
یعنی هرچی جمعیت برای دیدن معرکه بیشتر جمع بشن، اون پولی که از این طریق به مارگیر میرسه بیشتر خواهد بود)
جمع آمد صد هزاران ژاژخا
حلقه کرده پشتِ پا بر پشتِ پا
(ژاژخا: به معنای کسیه که چرتوپرت میبافه، و در اینجا کنایه از بیکارها و عوامالناسی هست که به دنبال هر صدایی راه میافتند!
پشت پا بر پشت پا: به طور خلاصه یعنی بسیار فشرده و در کنار هم نشسته)
مرد را از زن خبر نى ز ازدحام
رفته در هم چون قیامت خاص و عام
وَ اژْدها کز زمهریر افسرده بود
زیر صد گونه پلاس و پرده بود
(زمهریر: سرمای شدید. به قول جوونای امروزی: یَخْما!)
بسته بودش با رَسَنْهاى غلیظ
احتیاطى کرده بودش آن حفیظ
(رسن: طناب.
حفیظ: مراقب و نگهبان. منظور همون مارگیره)
در درنگ انتظار و اتّفاق
تافت بر آن مارْ خورشیدِ عِراق
(اتفاق: جمع شدن)
آفتابِ گرمْ سیرشْ گرمْ کرد
رفت از اعضاى او اَخلاطِ سرد
مُرده بود و زنده گشت او از شگفت
اژدها بر خویش جنبیدن گرفت!
خلق را از جنبش ِ آن مُردهمار
گشتشان آن یک تحیر، صد هزار
با تحیّر نعرهها انگیختند
جملگان از جنبشش بگریختند
بندها بگسست و بیرون شد ز زیر
اژدهایى زشت، غُرّان همچو شیر!
در هزیمت بس خلایق کشته شد
از فتادهکشتگان صد پُشْته شد
(هزیمت: فرار)
مارگیر از ترسْ بر جا خشک گشت
که چه آوردم من از کُهْسار و دَشت؟!
گرگ را بیدار کرد آن کورمیش
رفت نادان سوى عزراییل خویش
(این مارگیر در مصاف این اژدها، مثل میش کوری میموند که خودش با پای خودش پیش گرگ رفته باشه و خلاصه اینکه خودش به استقبال عزرائیل رفت!)
اژدها یک لقمه کرد آن گیج را
سهل باشد خونخورى حِجّیج را
(حِجّیج: ضرورت شعری؛ منظور: حجاج بن یوسف سقفی از حاکمان خونریز حجاز و عراق در اواخر قرن اول هجری بود که خونریزی جزو شاکله و روحیاتش بود و به شدت به خونریزی و کشتن علاقه داشت.)
خویش را بر اُسْتُنى پیچید و بست
استخوانِ خورده را در هم شکست
(میگن اژدها و مارهای غولپیکر، وقتی جانور استخونداری رو قورت میدن، خودشون رو دور چیزی مثل ستون یا درخت یا سخرههای کوچیک میپیچونند تا اون استخوان قورتدادهشده توی بدن خورد بشه و بدنشون بتونه اون رو هضم کنه)
نَفْسَت اژدرهاست او کِىْ مُرده است؟!
از غم بىآلتى افسرده است
(آلت یعنی ابزار، وسیله، شرایط. نفس تو مثل اژدهای خفته است. تو خیال میکنی که مُرده. اگر شرایطش پیش بیاد، شناگر خوبیه)
گر بیابد آلتِ فرعونْ او
که به امر ِاو همى رفت آبِ جُو
(مصرع دوم اشاره به آیهی 51 سوره زخرف است)
آنگه او بنیادِ فرعونى کند
راهِ صد موسى و صد هارون زند
کرمک است آن اژدها از دست فقر
پشّهاى گردد ز جاه و مال، صَقْر!
(صَقْر: به جنس پرندگان شکاریای مثل عقاب و باز و شاهین و... گفته میشه)
اژدها را دار در برفِ فراق
هین مکِش او را به خورشیدِ عراق
تا فسرده مىبُوَد آن اژدهات
لقمهى اویى چو او یابد نجات
مات کن او را و ایمن شو ز مات
رحمْ کم کن، نیست او زَ اهْل ِصِلات
(نفس امّارهی خود را مات کن تا از مات شدن و غافلگیر شدنِ توسط او در امان باشی.
صِلات: جمع صله: خیر و خوبی)
تو طَمَع دارى که او را بىجفا
بسته دارى در وقار و در وفا
(خلاصهی معنا: تو در این خیالی که همینطور نفس امّارهت رو ساده و بیزحمت ببندی و او هم کاری به کار تو نداشته باشه؟)
هر خسى را این تمنا کى رسد
موسیى باید که اژدرها کشد*
(هرکسی نمیتونه ادّعا کنه که با مهیّا بودن شرایط گناه، نفس من طغیان نمیکنه؛ بلکه موسای کلیمی باید باشه تا از پس این اژدهای نفس بربیاد و بتونه رامش کنه و روح و حقیقتش کدورتی نگیره و آسیبی نبینه.)
شب دوشنبه
هشتم ذی الحجّة الحرام
1434
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مثنوی معنوی جلال الدین رومی، دفتر سوم: حکایت مارگیر که اژدهای فسرده را مرده پنداشت؛ با تلخیص.
واقعا عجیبه که من این اشعار رو بارها خوندهم و هنوز برام تازگی داره. بیخود نبود مرحوم آیت اللـه سیدعلی قاضی طباطبایی ـ رضوان اللـه علیه ـ با وجود شب و روز قرین ِ قرآن کریم بودن، به شهید دستغیب نوشته بودند که: "ما هیچگاه از مثنوی معنوی بینیاز نخواهیم بود!" چون مثنوی معنوی یکی از متفاوتترین و عمیقترین تفاسیر قرآن کریمه.
تیتر از
عید قربان مبارک
باخوندن پست که خیلی پر مفهوم بود، و به دنبال زیرنویس متن،( سخن مرحوم طباطبایی اگه اشتباه نکنم) به یاد شیخ رجبعلی خیاط افتادم که در کتاب کیمیای محبت در قسمت شعر، نظر شیخ درباره ی مولوی نوشته :
جناب شیخ حافظ را از اولیای خدا می دانست و از جایگا رفیع او در برزخ خبر میداد، ولی در مورد مولوی حرف داشت و می فرمود:
" او در برزخ گرفتار است"
و در ادامه صحبت یکی از شاگردان شیخ و همین طور مکاشه ای از آیت الله بروجردی هم قرار داره که آیت الله صافی گلپایگانی از آیت الله بروجردی نقل می کنند.
با این حال و توصیف و اشعار و سخن آیت الله طباطبائی، چرا مولوی در برزخ گرفتار هستن و جناب شیخ هم معولا طاقدیس میخوندن؛ نه مثنوی ایشون رو.